دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

باسمه تعالی


بالاخره به نقطه ای رسیدم که می تونم با خیال راحت بگم "تموم شد". یک ترم، یعنی "چهار ماه" کلاس رفتن و درس گوش نکردن و خوابیدن تو کلاس و میان ترم دادن و کونیز دادن و پروژه انجام دادن و از همه مهم تر امتحان پایان ترم دادن تموم شد. دیگه دغدغه ی امتحان دادن وجود نداره. میشه با خیال راحت سرم رو بذارم یه گوشه بخوابم. (البته اگر خوابم ببره) ولی همیشه، بعد از اینکه از این مشغله ی "چهارماه" ه راحت میشه. یه نگرانی و شاید اضطراب دیگه به وجود میاد. "نمره" ها. چند روز دیگه قراره یه "کارنامه" داشته باشم که مثلا آینه ی تمام نمای همه ی کارایی که تو این ترم انجام دادم.


معمولا من بعد از امتحان درباره ش صحبت نمی کنم. دنبال جواب سوال ها هم نمی گردم. راستش این طوری تا وقتی "نمره" م بیاد تو یه حالت "خوف و رجا" می مونم. یعنی هر چقدر هم که امتحان رو بد داده باشم، باز م امیدوارم تا شاید نمره خوبی بگیرم. امیدوارم که حس بد دادن امتحان م اشتباه باشه یا استاد یه رحمی بکنه. ولی وقتی "نمره" میاد و "کارنامه" تکمیل میشه. دیگه همه چی واضح میشه. می فهمم با خودم چند چند م.


بعضی موقع ها این حالت "خوف و رجا" تو طول ترم هم پیش میاد. وقتی که تمرین ها رو انجام ندادم و میان ترم رو بدجور خراب کردم. پیش خودم میگم که با این وضع حتما آخر ترم این درس رو میفتم. ولی باز ته دل م به این ترس و این نتیجه اعتقاد ندارم. اونوقت مابقی روزهای ترم رو هم به منوال قبل میگذرونم تا آخر ترم برسه. ولی اون موقع ای که "نمره" ی تک رو تو پورتال م میبینم. شروع میکنم به خودم فحش بدم و حسرت تمام روزهای تلف شده ی ترم رو بخورم. اما چه فایده؟!


حاشیه : چقدر داستان های مشابه تو این عالم داریم. مثلا همین داستان و ...!!!

حاشیه : حال من مثل کسی ه که میدونه آخر ترم میفته ولی تا نمره ش رو نبینه هیچ حرکتی به خودش نمیده. اون موقع هم، به فکر افتادن به درد نمی خوره.

حاشیه : هر چقدر سعی کردم نتوستم یه عبارت بهتر برای عنوان این مطلب پیدا کنم تا منظورم رو خوب برسونه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۱
مهاجر

باسمه تعالی


چند روزی بود که محل م نمیذاشت. هر چقدر می رفتم سمت ش، جواب م رو نمیداد. اصلا، از من فرار می کرد. حق هم داشت. با اون کارهایی که باهاش کرده بودم.


بعد از چند روز با یه جمله این وضعیت تموم شد.


- داشتم فکر می کردم. دوستی ادعای بزرگی ه!


حاشیه : خیلی وقت ه که این کلمه رو به معنای واقعی ش برای کسی به کار نبردم. "دوست"

حاشیه از صفحه ی قبل : وقتی وبلاگ م رو چک کردید داشتم پست قبلی رو می نوشتم. ظاهرا از اون روز تا به حال به اینجا سر نزدید. (مگر اینکه از Google Reader استفاده کرده باشید) راست ش یه مقدار نگران م، نمی دونم برای چی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۲۱:۵۹
مهاجر

باسمه تعالی


فکر کنم این چهارمین وبلاگ م باشه که توش جدی می نویسم. اولی و دومی تقریبا عمومی بودن. یعنی خیلی ها آدرس ش رو داشتن و می خوندن ش و هر از چندگاهی هم اگر حال میکردن، یه نظر میذاشتن. اون دو تا رو به خاطر مشکلاتی که تو سرورشون به وجود اومد از دست دادم.در واقع بعد از اینکه اولی خراب شد، دومی رو درست کردم. که دومی هم در نهایت از دست رفت. چیزهایی که اونجا می نوشتم، حرف های دل م بود ولی برای اینکه اونهایی که نباید از دل م خبر می داشتن، راز دل م رو نفهمن، درد و دل ها رو تو یه قالبی جا میدادم و با یه زبونی می گفتم که خیلی تابلو نباشه. برای همین خیلی از حرفها رو نمی شد زد. چون شرایط ش فراهم نبود. بعد از اینکه دومی خراب شد، چند وقتی نمی نوشتم ولی بالاخره یه روز دوباره رفتم سراغ ش. این دفعه، یعنی دفعه سوم، با قبلی ها فرق می کرد. یه وبلاگ ساختم که هیچ نام و نشون ی از من توش نبود. و از اون هیچ نام و نشونی تو موتور های جستجو نبود و کسی هم آدرس ش رو نداشت. عملا کسی غیر از خودم نمی تونست بخوندش. تو سومی چیزهایی می نوشتم که ته ته دلم بود و شاید هیچکس ازش خبر نداشت. اما آدرس سومی هم در یک اتفاق لو رفت و یه خواننده بهش اضافه شد. من م کم کم نسبت به نوشتن تو اونجا بی میل شدم و اون هم کم کم از بین رفت. همون طور که تو پست اولم تو این وبلاگ نوشته بودم، عوامل مختلف دست به دست هم داد و من دوباره شروع کردم به نوشتن. این بار نه به اندازه ی اولی و دومی تو لفافه نوشتم و نه به اندازه ی سومی از ته ته دل.


وقتی آدم می خواد این طوری بنویس ه. (یعنی حرف دل بزن ه) اگر مخاطب هاش زیاد باشن، باید حرف هاش رو مخفی بگه. چون حرف دلی که همه فهمیدن، صاحب دل رو رسوا میکنه. اما اگر خواست حرف ها رو آشکار و هویدا بگه، باید مخاطب هاش هم خاص باشن. اون موقعی ای که من شروع کردم به نوشتن تو این وبلاگ، فرض م بر این بود که مخاطب هام خاص هستند ولی فکر روزی رو هم کرده بودم که دیگه فقط مخاطب خاص نداشته باشم. (اون روز باید حرف هام رو طور دیگه ای بنویسم)


دوست عزیزم، دو سه روز صبر کردم ببینم باز هم وبلاگ م رو چک میکنید یا نه. مثل اینکه پیگیر هستید. یعنی روزی یه بار سر میزنید. حدس میزنم که من رو می شناسید. ازاین ناراحت نیستم که چرا وبلاگ من رو پیدا کردید. فقط می خواستم بدونم که اگر حدس م درست است و اگر جزو مخاطب های خاص من نیستید، دیگر این طور ننویسم. اگر هم غلط حدس زده ام، یعنی من رو نمی شناسید، ممنون میشوم بگویید تا تغییری در رویه ام ندهم. این ها رو به عنوان درخواست به شما گفتم وگرنه شما در خواندن یا نخواندن این وبلاگ و معرفی کردن یا نکردن خودتان مختارید.


التماس دعا

یاعلی


حاشیه : این رو بگم که بسته شدن وبلاگ سومی تقصیر شما نبود. پس اگر دفعه ی بعدی من رو دیدید، فحش م ندید. :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۰
مهاجر

باسمه تعالی


امشب هم داره تموم میشه، مثل شب های دیگه. شب های بعد هم تموم میشن، مثل امشب. یه روز دیگه از عمرم داره میگذره. یه روز دیگه از جوونی م داره میره. یه روز دیگه دارم به پیری نزدیک میشم. یه روز دیگه دارم به روزهایی که دیگه توانایی امروز م رو ندارم نزدیک میشم. روزهایی که دیگه مثل امروز نمی تونم تلاش کنم، مثل امروز نمی تونم یاد بگیرمٍ مثل امروز نمی تونم مبارزه کنم. یه روز به روزهایی نزدیک میشم که چه بخوام، چه نخوام دیگه توانایی گذشته رو ندارم. اما این روزهایی که یکی یکی داره میگذره اصلا اون طور که باید نیستن. یعنی اصلا نزدیک اون چیزی که باید باشن هم نیستن.


***


بعضی موقع ها، یه جمله ای هست که برای توصیف حالم خیلی خوب ه. "پیر شدیم دیگه!!!". وقتی تو یه حالت هایی قرار میگیرم که هیچ شور و نشاطی برای تلاش و کار و یادگرفتن ندارم. وقتی کم میارم جلوی مانع ها و آروم یه جا می شینم. وقتی انگار دیگه تمام روح م یخ کرده، با اینکه تو اوج جوونی م ولی هیچ فرقی با یه پیرمرد رو به موت ندارم. پس به ترین جمله برای اون وفت ها همین یه جمله ست. "پیر شدیم دیگه!!!".


حاشیه : وقتی مطالبات حضرت آقا رو درباره ی دانشجوها میشنوم یا می خونم، احساس "پیری" میکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۱ ، ۰۱:۰۵
مهاجر


بعد از نیمه ی شب، توی خونه، وقتی همه خوابیدند و چراغ ها -به غیر از یکی که به تو نزدیک ه- خاموشند، پشت میز کوتاه، رو به صفحه نمایش لپ تاپ، این موسیقی رو با هدست گوش کردن، حس جالبی داره. به یه بار امتحان کردن ش می ارزه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۰:۵۰
مهاجر

باسمه تعالی


بچه که بودم، یه کتابی داشتم که نزدیک بیست، سی دفعه خونده بودم ش. اسم ش بود، "خر در لباس شیر". داستان کتاب از این قرار بود که یه خری داشته تو جنگل میرفته، اتفاقی یه بسته میبینه که اونجا افتاده. بسته رو که باز میکنه میبینه یه پوست شیر توش ه. پوست رو تن ش می کنه. راه میفته تو جنگل. اول به چندتا از این پرنده و حیوان های کوچیک میرسه، اونها هم تا این شیر رو میبینند از ترس فرار می کنند و مخفی می شند. این خر هم خیلی خوش ش میاد. شروع میکنه به دور زدن تو جنگل و ترسوندن حیوانات. یعد که کلی جو میگیرت ش و خیال می کنه واقعا "شیر" شده. پیش خودش میگه بذار یه غرش هم بکنم که دیگه همه حساب کار دست شون بیاد. انگار اصلا یادش رفته بوده که "خر" ه، نه "شیر". دهن ش رو باز میکنه تا غرش بکنه ولی به جای صدای نعره یه شیر، صدای عرعر ازش بلند میشه. اونجاست که به معنی واقعی کلمه جلوی تموم حیوانات رسوا میشه.


امروز داشتم به این فکر می کردم که داستان من هم شده مثل این "خر" ه که لباس "شیر" پوشیده بود. فقط از روزی می ترسم که رسوا بشم.


حاشیه : می خواستم بنویسم چرا بهم شبیه یم ولی ترجیح میدم هرکس برداشت خودش رو بکنه.

حاشیه : برداشت یه بنده خدایی باید جالب باشه. احتمالا اون جاهایی که شباهت نداره به من رو شبیه بدونه. (البته اون بنده خدا این ها رو نمی خونه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۱۰
مهاجر
داشتم به حماسه ی نه دی و خاطرات اون روز فکر میکردم، تازه یادم اومد "تاریخ" از هشتم دی شروع شده بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۶:۲۲
مهاجر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ دی ۹۱ ، ۰۰:۳۸
مهاجر
باسمه تعالی

امروز بعد از چند ماه پنج شنبه این سعادت رو داشتم که خونه باشم. البته وقتی فیض م دو چندان شد که بعد خیلی بیشتر از اون چندیدن ماه پنج شنبه تا ساعت یازده خواب بودم. واقعا خیلی وقت بود که همچین موقعیتی رو تجربه نکرده بودم. ولی با این وجود خیلی هم از این سعادتی که نصیب م شد راضی نبودم. ترجیح می دادم همون جایی باشم که پنج شنبه های گذشته بودم. نه اینکه فکر کنید از پیش خانواده بودن و تو خونه بودن گریزونم. انگار علاقه ام به خوابیدن تا لنگ ظهر کم شده. بیشتر  علاقه دارم کمتر خواب باشم و کارهای بهتری بکنم.

امیدوارم این قضیه یه گام به جلو باشه. نه یه توهم و احساس ی که من رو به یه سمت ی ببره که کلا از قضیه پرت بشم و بعد هم با کله همچین بزنتم زمین که دیگه نتونم بلند بشم. هر وقت که درباره یه همچین اتفاقات و احساساتی فکر می کنم و می نویسم واقعا از این قضیه می ترسم. ترس هم داره. آدم اگه مثل من بی جنبه باشه تا یکم از این حرکت ها می کنه، تا یه کاری می کنه که یکم رضایت خدا هم توش دخیله. تا یکم از رقتارهای داغون و بدش فاصله میگیره. تا یه مقدار برای اسلام و مسلمین کار میکنه، فکر می کنه چه خبره و چی کار کرده. دیگه تو دل ش خدا رو بنده نیست. احساس می کنه الان جزء اولیای خدا شده. بعدش هم کلا گند میزنه به همه ی کارهایی که می خواد بکنه و باید بکنه.

خدایا! قدرتی به ما بده که بتونیم با عجب ی که در درون مون داریم مقابله کنیم.

حاشیه : وقتی می نوشتم با هدفون این رو گوش میکردم. (دمام زنی تو هیئت ی که آقا نریمان می خونه، یه سنت قدیمی ه)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۱۲
مهاجر


باسمه تعالی


در بین شهدا، شهید چمران از اون هایی که آدم هر جور که بخواد حساب کنه جلوش کم میاره. واقعا یه شخصیت عجیبی داره. وقتی درباره ش می خونی و می بینی چه جور تو همه جا اینطور رشد داشته، می بینی یه همچین روح بلندی داشته، دیگه هیچ حرف ی نمیتونی بزنی. وقتی دست نوشته هاش رو ببینی انگار با یه عارف بزرگ طرف شدی. بعد میری رفتارش رو با بچه های لبنانی نگاه می کنی، می گی این آدم در اوج احساس ه. از کردستان و کاراش تو اون جا که تعریف می کنند، یه چریک همه فن حریف رو می بینی. بعد میای می بینی یه همچین آدمی از نظر علمی هم و اوج قرار داده. واقعا حرفی برای گفتن می مونه؟


حاشیه : دوباره داشتم تو فایل های IDM ام دنبال یه چیزی برای گوش دادن می گشتم که این رو پیدا کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۱
مهاجر