دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

همه چی عوض شده. حال و اوضاع همه چی و همه کس تغییر کرده. رنگ ها عوض شده. هر جا چشم می گردونه پرچم عزای آقاست. هر کس رو میبینی عرادار آقاست. بوها عوض شده. بوی چای داغ هیئت و غذای نذری ارباب تمام شهر رو برداشته. بوی مست کننده هیئت به مشام میرسه. صداها عوض شده. صدای جیرجیر شب ها جای خودش رو به روضه های و نوحه های ارباب داده. هیچ کدوم دست خودشون نیست. محرم شده. این خاصیت محرم ه. خاصیت عزای سیدالشهداء ست. عوض شدن ش هم با بقیه عوض شدن ها تومنی چند ملیارد توفیر داره. محرم که میاد آدم حال ش گیج میزنه. نمی فهمه سرحال ه یا غم زده. یک سال منتظرش بوده. دل ش پر میزده تا برسه. یه جور داغونی انتظارش رو میکشیده (اصلا نمی تونم توصیف کنم. چون واقعا دارم منفجر میشم) ولی وقتی میرسه. وقتی تو هواش نفس ت رو میدی تو سینه ت. همین که میدی ش بیرون حالت دگرگون میشه. تازه می فهمی که تنفس یعنی چی. انگار سینه هات گشاد میشن. ولی یهو چنان غمی میشه رو دلت که می خواد منفجر ش کنه. چنان سنگینه که نمی تونی بارش رو تحمل کنی. می خوای گریبان چاک کنی. اما...


نمی فهمم محرم رو. فقط دلم می خواد که یه بار درک ش کنم تا از دست ش ندادم. از امروز نگران روزی ام که ببینم قافله ی کربلا و محرم رفته و من هنوز این جایی ام که الان هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۱ ، ۰۰:۳۷
مهاجر

مرد خسته و زخمی از زمین بلند شد. نای راه رفتن نداشت. لنگ میزد و در تاریکی بی هدف به این سو آن سو فدم بر میداشت. هرز گاهی هم در تاریکی پایش به یک سنگی گیر می کرد و با صورت به زمین می خورد. پناهگاه ی را نمی شناخت تا به آنجا رود. خسته و ناامید در حالی از سرما به خود می پیچید و سعی میکرد بدن یخ زده و بی حس ش را جمع کند روی زمین افتاد. اما این بار دیگر تاب نداشت تا برخیزد. سر در گریبان ش برد. خواست تا وارد ذهن یخ زده اش شود و خاطرات را مرور کند تا شاید از این سرمای طاقت فرسا غاقل شود. لرزش بدن ش و صدای دندان هایش که به هم می خورد اجازه نمی داد تا لحظه ای فکر کند. تاریکی تمام وجودش را گرفته بود و سرما مداوم به او تازیانه میزد تا او را از پا در آورد. بدن مرد ناگهان از لرزیدن افتاد. گویی مرده است. انگار همه چی آرام شده باشد. سرما هم شلاق ش را غلاف کرده بود. همه ی تاریکی به مرد خیره شده بود. زنده است یا مرده. اما مرد تکانی خورد. سرش آرام از گریبان ش بالا آمد. در همان ظلمت می شد گرمایی در صورت ش دید ولی در چشمان ش تردید موج میزد. به یک آن از جای ش برخواست. بی آنکه لرزه ای بر اندام ش باشد، به طرفی به راه افتاد. انگار مقصدش را یافته بود...


حاشیه : ادامه دارد (ان شاء الله)

حاشیه : این طوری به تره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۱ ، ۰۰:۱۱
مهاجر

باسمه تعالی

- ببخشید آقا، مسیر بعدی تون کجاس؟

+ میرم سمت آقانور

- خیلی ممنون، جلوتر پیاده میشم. بفرمایید...

با تمام خستگی م و سرماخوردگی که امانم را بریده، باید بقیه راه را پیاده تا خانه بروم. بعد از "خدانگهدار" گفتن و بستن در، راه را پیش میگیرم. جدول های کنار خیابان را دوست دارم.

یعنی راه رفتن رویشان را دوست دارم. وقتی رویشان راه میروم، نیازی ندارم خیلی جلوتر را نگاه کنم. همین که بتوانم جلوی پایم را نگاه کنم و سعی کنم از یه محدوده ده سانتی متری خرج نشوم، کافیه. آنوقت مطمئنم به آنجایی که باید، می رسم.

وقتی جلوتر میروم و از خیابان رد می شوم. و از ماشین هایی که تاریکی شب آنها را پوشانده و فقط با دو چراغ پر نور مشخص اند رد می شوم. (که این چراغ نه برای دیده شدنشان بلکه برای دیدن خدشان است.) می رسم به ابتدای راهی که فرق دارد با بقیه.

دیگر خستگی را فراموش می کنم. این مسیر فرق می کند. یعنی حال و هواش متفاوت است. در میان تمام هیاهوهایی که ماشین ها درست کرده اند آرامشی عجیب برپاست. این آرامش، درون من است و هیچ کدام از آن همه ماشین با آن هیبت هایشان نمی توانند این تنهایی من را برهم بزنند. آنها فقط می آیند و می روند. انگار من را نمی بینند و فقط سایه ای از من می سازند که شبیه م نیست و پس از مدت کوتاهی آن را نابود می کنند. (بعضی اوقات هم چند سایه از من می سازند). اما من همچنان استوار به جدول نگاه می کنم و راهم را ادامه می دهم.

وقتی به زیر پل میرسم، صداها در هم می پیچد. شبیه به یک صوت ممتد و متناوب می شود. ولی عجیب است چون احساس می کنم سکوتی در درونم حکم فرما شده. گویی چیزی نمی شنوم. از پل و عرض خیابان که رد می شوم، به جایی می زسم که دوست دارم آن را.

آن جا فکر آدم شکوفا می شود. آنجا دیگر خبری از بوق و چراغ نیست. اما دیگر احساس تنهایی نمی کنم، انگار کسی همراه با من است. قدم ها را کوتاه و آرام تر بر میدارم تا از لحظات لذت ببرم. ولی فرصت کوتاهی است، چون شمشادها پدیدار شده اند. حالا فقط می توانم با کشیدن دست روی شمشاد ها بگذارم تا دستانم حس کنند، آنچه را دیگر اعضایم حس کردند.

با نمایان شدن اولین چراغ که متعلق به مغازه ی آهن فروشی است می فهمم که دیگر تمام شده. تمام شده آن آرامش و تنهایی. حالا باید با چراغ های رنگارنگ مغازه ها روبرو شوم که هیاهویی در چشمم درست می کنند. باید با کسانی روبرو شوم که چون ماشین ها نیستند که از من عبور کنند، بی آنکه اثری داشته باشند. گاه مجبورم می کنند تا مسیرم را عوض کنم. گاه مجبورم می کنند نگاهم را بچرخانم. گاه مجبورم می کنند از مسیر خارج شوم. گاه آنها را مجبور می کنم تا از مسیرشان خارج شوند. گاه باعث می شوم راه شان را عوض کنند.

پس از طی این مسیر نسبتا طولانی به تاریکی کوچه می رسم که تاریکی آن بر ذهنم سایه می اندازد و افکارم را خاموش می کند تا بی افکار به هم ریخته و دغدغه هایی که از صبح همراهم بوده، زنگ خانه را بزنم و وارد فضای دیگری شوم.


حاشیه : این رو تو ویلاگ قبلی م نوشته بودم. اون موقع کسی نفهمیدش. دوباره گذاشتم اینجا شاید یه روزی یکی پیدا شد که درک ش کرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۱ ، ۲۳:۱۳
مهاجر

باسمه تعالی


یه موقعی به یه دوستی می گفتم. می فهمی بین آدم های خوب بودن و بد بودن یعنی چی؟ می گفتم درک می کنی آدم بدونه خوبی چیه. بدونه خوبه چقدر زیباست بعد بد باشه یعنی چی؟


یه وقتی هست کلا زدی اون کانال، بی خیال همه چی یا اصلا نمیدونی چی به چی ه؛ هر کار دلت می خواد می کنی. عین خیال ت هم نیست که کارم درسته یا درست نیست. دردی هم نداری. راه خودت رو میری. بعضا خوشحال هم هستی که داری چقدر خوب تو راه ت جلو میری.


اگه مثل بالایی نباشی، دو راه داری؛ یا مثل بچه ی آدم دنبال راه درست رو میگیری، میری جلو. هر چند وقت یه بار زمین می خوری بعد دوباره قوی تر پا میشی راه ت رو از سر می گیری. انقدر می ری و می ری تا برسی. نرسیدی هم اشکالی نداره به اندازه وسعت رفتی جلو. نرسیدی هم نرسیدی. اما راه دیگه...


راه دیگه ش اینه راه رو بشناسی، تصمیم بگیری که راه بیفتی. بعد بگی خب حالا خسته ام. بذار بعدا. راه نیافتی. هی این راه افتادن رو کشش بدی. انقدر کشش بدی راه که نرفتی، هیچ همون جایی که هستی با کله بخوری زمین و زخمی شی. بعد بگی این دقعه دیگه راه میفتم. و دوباره همون داستان قبل. ولی وای به روزی که دیگه بگی بی خیال و همون جا بشینی یا سرت رو بندازی پایین و بری یه سمت دیگه.


***


واقعا برای من فاصله ی زیادی وجود داره بین تصمیم و اراده. خیلی سعی کردم کم ش کنم. خیلی کارا کردم. بعضی ها جواب دادن. بعضی موقتی بودن و بعضی ها هم کلا زدن خراب تر کردن قضیه رو. یه راه ی که واقعا بهش اعتقاد دارم که جواب میده این ه که دوست ی کنارت باشه که بتونه این فاصله هات رو کم کنه. در واقع کمک ت کنه که خودت کم شون کنی. چون یه مقدارش رو تجربه کردم می گم. هر چند که تجربه هام دوام زیادی نداشتن. راست ش خیلی وقته که به دوستی این جوری نگاه می کنم. از دوستی ای که نتیجه اش فقط دلتنگی و دل مشغولی های بی خود باشه خوشم نمیاد. خوشم نمیاد دوستی هام تو حرف ها و کلام م باشه. همیشه دنبال دوستی بودم که نگرانم باشه. نگران حال و احوال م باشه. یه جورایی حواس ش به من باشه که زدم اون کانال "بزنه پشتم بگه چطوری رفیق؟ نبینم این طور شدی؟". من م بتونم در قبال ش اینطور باشم. بتونم کمک دست ش باشم. تو غصه هاش بتونم شریک بشم. به قول یه بنده خدایی "وقتی شهید میشه. سرش روی پای من باشه".


فکر کنم اگه اونایی که منو میشناسن این خطهای بالایی رو بخونن منو متهم می کنن که به دوست به چشم یه ابزار نگاه می کنم. یا اگه بیشتر بشناسن اول چندتا فحش نثارم میکنن بعد می گن بی معرفت بی محبت. نمیدونم شاید درست بگن. ولی من خیلی وقته که نظرم درباره دوستی عوض شده. بعضی ها میگن که حواسم به دور و برم نیست. ولی باید بگم که اونقدرها هم که فکر می کنن، گیج نیستم. ولی من خیلی وقته ...


حاشیه : خیلی متن در هم و بر هم ی شد. بی خیال! حوصله ندارم درست ش کنم.


حاشیه : ممکنه بعضی از کسایی که بهم نزدیکن اینا رو بخونن (چه الان چه بعدا). دوست ندارم که در مورد خودشون قضاوتی بکنن. ترجیح می دم که بیان پیش م تا با هم صحبت کنیم. چون همه چی رو در هم نوشتم، ممکنه سوءتفاهم ی پیش بیاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۱ ، ۲۲:۴۴
مهاجر
و هرکس در هر مسیرى که جهادش باشد شهادتش هم از آن باب است.شهید هر زمان،دقیق ترین معیار براى درک نیاز آن زمان است...

یاحسین(ع) - شهادت

حاشیه : نمیدونم فرستنده اش کیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۱ ، ۰۱:۰۹
مهاجر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ آبان ۹۱ ، ۲۳:۴۵
مهاجر

باسمه تعالی


هی چ وقت فکر نمی کردم یه خواب بتونه این همه افکارم رو آشفته کنه. از صبح که بیدار شدم، البته "صبح" لغت خوبی نیست چون که ساعت یازده بود که چشمام رو باز کردم. در واقع از ظهر که یبدار شدم تا حالا ذهن م بدجور مشغول ه. همش صحنه های خوابی که دیدم از جلوم رد میشن. خودم داستان خواب رو جلو میبردم ولی نمیتونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشته. هر لحظه ای که بهش فکر می کنم. یه حس عجیبی تمام وجودم رو میگیره که واقعا ازش متنفرم. دوست دارم این افکار رو رها کنم ولی از صبح تا حالا مثل خوره به من چسبیده، ول هم نمیکنه. میدونم که نتیجه کارهای بی هوده و مزخرف خودم ه. اما نمی فهمم چرا همچین خوابی دیدم. احساس می کنم بهش نزدیک شدم و از این احساس حال م بهم می خوره. می خوام سر بذارم به بیابون. اخه در واقعیت همچین احساسی ندارم ولی نمی فهمم این خواب با من چه کرده که انقدر بهم ریختم. اصلا تقصیر خودمه که تا اون ساعت خوابیدم. امیدوارم فردا صبح که بیدار شدم. تمام این خواب و همه ی احساسات همراه ش رو فراموش کرده باشم.


حاشیه : پنل وبلاگ رو باز کردم. می خواستم از اتوبان بنویسم. از حسی که هفته ی پیش تجربه اش کردم. ولی خیلی دیر بود... از حسی نوشتم که امروز داشتم.


حاشیه : از این که فقط دارم از احساسات م می نویسم بدم میاد. البته تا حدودی می دونم ریشه هاش از کجاست.


حاشیه : واقعا نمیدونم چرا همش کارهایی رو انجام میدم که ازشون بدم میاد. چرا واقعا؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۶
مهاجر

باسمه تعالی


پشت میز نشستم. حسابی مشغول کار با کامپبوترم. هر چند دقیقه یه بار صدای گوشی م در میاد. میرم بیرون اتاق گوشی رو از کنار دیوار بر می دارم. قفل صفحه رو باز می کنم. view رو میزنم. "...غدیر...عید..مبارک". دکمه ی کنار گوشی رو میزنم. صفحه قفل میشه. میزارم ش کنار دیوار. برمیگردم تو اتاق. میشینم پشت میز. خیره میشم تو مانیتورم.


***


پاهام رو زیر میز کوتاه م دراز کردم. با لپ تاپ م با نصف صفحه اش کار می کنم. واقعا کد زدن با این وضعیت اعصابم رو خورد کرده. پروژه کامپایلر رو انجام میدم. صدای اس ام اس گوشی م بلند میشه. قفل رو باز میکنم و میخونم ش. "خوبی رفیق ... درست شد؟ ... لازم ش دارم ..." یکم به ارتباط بین "رفیق" و "درست شد؟" فکر میکنم. بعد دکمه ی کنار گوشی رو فشار میدم. میذارم ش رو میز.


***


بالاخره یه جا پیدا کردم تا ماشین رو پارک کنم. کیفم رو میندازم رو دوشم. میرم سمت مترو. به این فکر می کنم که چقدر دوست دارم صدای گوشی م بیاد. قفل ش رو باز کنم. مسیج ش رو بخونم. "سلام خوب هستی؟" بعد بتونم بهش بگم "نه".


***


خسته از پله های ایستگاه ولی عصر پایین میرم. صدای گوشیم میاد. دستم رو میبرم از تو کیسه ی کنار کیفم برش میدارم. "سلام خوبی؟" قفل میکنم. میذارم تو کیفم. چند دقیقه بعد دوباره. "جواب نمیدی؟". میرم رو مسیج قبلی. یاد دیروز میفتم. کسی نیست که بخوام بهش بگم "نه".


***


روزی چند بار آدم هایی که میشناسم رو تو ذهنم مرور می کنم. هیچ کس نیست که دوست داشته باشم بهش بگم. "خوب نیستم"


حاشیه : این رو دیروز می خواستم بنویسم. هرچند که دو قسمت آخر امروز اضافه شد. واقعا با این شرایط صفحه لپ تاپ و خستگی، نوشتن خیلی سخته. هرچند که خیلی دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۱ ، ۲۳:۰۲
مهاجر
خیلی دوست دارم بدونم این همه برای این و اون شاخ و شونه می کشند, کسی رو هم تا حالا زدند؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۲۱:۵۶
مهاجر

باسمه تعالی


نشسته ایم روی سکوهایی که جلوی دانشکده است. برای کارهایی که از فارغ و تحصیلی شون مونده اومدن دانشگاه. از حال و احوال شون می پرسم. نصف و نیمه جوابی بهم می دن. بعد میگن تو چی کار می کنی؟ اول مثل همیشه می گم هیچی. میگن از ... چه خبر؟ می گم خوبه از سه شنبه میرم تا جمعه یا شب پنجشنبه. می خوام بگم حالا که خیلی کمتر خونه ام دید خانواده نسبت به من تغییر کرده. می پرن وسط حرف م. میگن، "مهاجر" تو هیچ فرقی نکردی. هنوزم هر کاری رو که دوست داری انجام میدی.


***


تو سایت جلسه گرفته بودیم. گفت که می خواد بره خونه، با مترو می رفت. من م با مترو می رفتم. با هم زدیم بیرون. یه کم تو راه با هم صحبت کریدم. خواستم بگم که چه قدر دوست دارم تو فانوس کمک کنم ولی اصلا نمی تونم. یهو بد جوری زد تو برجک م. گفت هر کسی کار خودش رو داره. فکر میکنه کارش از این جا مهم تره. چند تا مثال م از بچه ها زد. بعد آخرین جمله ای که گفت این بود، هیچ کدوم نمی دونن که دانشگاه از همه مهم تره.


***


صحبت کم خونه رفتن و اخلاق خانوم ها بود. می گفتن که با خانوم شون صحبت کردن و متوجه ش کردن. گفتن تا یه سال باید این وضعیت رو تحمل کنن تا کار جلو بره. وقتی سختی وضعیت شون بیشتر مشخص شد که گفتن دو تا بچه ی کوچیک دارن و خانواده خانوم شون شهرستان اند. وقتی بلند شدن که برن بیرون گفتن، شما ها نمی دونین من چی میگم. گفتن شما ها نمی دونین بچه تو این سن یعنی چی.


***


جمعه داره تموم میشه. من مثل آدم گیج و منگ پشت میز کوتاه م رو به روی لپ تاپ نشسته ام. نمی دونم می خوام چی کار کنم. وقت تمرین ها داره تموم میشه. هنوز نمی دونم کدوم ها رو باید بنویسم. لپ تاپ رو می بندم. پا میشم میرم بخوابم.


***

ساعت نه و نیم ه. بین کامپایلر و PL تنها زمانی ه که تو امروز خالی دارم. نشستم تو مسجد. حال م بد جور از دست خودم گرفته. حساب کتاب که می کنم، اصلا به نتایج خوبی نمی رسم. هر چی بیشتر فکر می کنم از خودم ناامید تر می شم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۳۷
مهاجر