دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

باسمه تعالی


از عصر تا حالا می خوام درباره یه کدوم از موضوع هایی که تو ذهنم ه بنویسم ولی حوصله ش رو ندارم. یعنی انقدر برام مهم نیستن که شروع کنم به نوشتن.


دیگه بی خیال نوشتن شده بودم. IDM رو باز کردم ببینم تو دانلود هام چیزی دارم که به خوام گوش بدم ش. یه فایل پیدا کردم. ZOOR BAZOOYE ALI.mp3. امسال برای اولین بار رفتم هیت شون. خیلی خوب بود. درست نمیدونم چرا ولی خیلی خوب بود. فایل رو پخش کردم. صدا آقا نریمان واقعا خیلی سوز توش ه. نمی دونم چقدر دل سوخته ست که همچین حزنی تو صداش ه.


گفتم امشب هم که چیزی ننوشتم ولی این مداحی ارزش ش رو داره تو تاریخ م ثبت بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۰۹:۲۰
مهاجر

داشت شاه بیت صحبت هاش رو می خوند. بغض خفه ش می کرد. بریده بریده حرف میزد:

سریع حرکت می کردیم. مثل همیشه با هم بودیم. از وسط یه کانال باید عبور می کردیم. من جلوتر بودم. اون هم نفر پشتیم بود. پا به پای هم می رفتیم. چند قدمی ازش جلو افتادم. احساس کردم ازم دور شده. ایستادم. برگشتم ببینم کجاس. ایستاده بود. لب خند رو لب هاش بود. مثل همیشه خند هاش دلبری می کرد.

-رفیق زود باش. باید بریم.

 اما اون هنوز می خندید. دیگه داشت کفرم بالا می اومد.

-مگه اوضاع رو نمی بینی. زود باش دیگه.

اما هنوز لب خند روی لب هاش بود.

-داداشی بیا اینجا.

-چی می گی آخه، بیا بیرم دیگه.

-بیا اینجا داداش. بیا پیش من.

خواستم برگردم تا دوباره راه بیافتم. صدای سوت حواسم رو پرت خودش کرد. سریع خیز رفتم روی زمین. چند قدم اون طرف تر منفجر شد. از جام بلند شدم. زمین و آسمون دور سرم می چرخید. چند قدم جلو رفتم. بین گرد وخاک پیداش کردم. هنوز لب خند روی لب هاش بود. 


حاشیه : داشتم به روزی فکر می کردم که بگن این ها افسانه ست. امیدوارم اون روز اون هایی که شاهد عینی این افسانه ها بودند زنده نباشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۱ ، ۲۳:۱۸
مهاجر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۹۱ ، ۲۳:۱۵
مهاجر
یه بچه هم نداریم که تا چشم ش به یه چیزی می افته شروع کنه سوال های عجیب و غریب بپرسه بعد من هم با کمال دفت و آرامش و مهربونی به همه ی سوال هاش جواب بدم

حاشیه : مترو رو دوست دارم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۰
مهاجر


پشت ش نوشتی :


          باسمه تعالی


          امیرالمؤمنین (ع) :

          عزم و اراده به اندازه درستی اندیشه است.


                                        به امید سربازی امام زمان (عج)


بعدش هم امضا کردی :


          "عبد الزهراء"


حاشیه : خدا رو شکر، خدا رو شکر، خدا رو شکر. به خاطر اینکه تو زندگی من ی که انقدر داغون م، این همه چیزهای قشنگ پیدا میشه. هزار بار هم شکر ش رو بگم بازم کم ه. آخه اصلا این طوری فایده نداره. اصل شکر ش یه جور دیگه ست. ان شاء الله ما هم جز شکرگزار ها باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۱ ، ۰۰:۵۲
مهاجر

باسمه تعالی


  نو بهار است در آن کوش که خوشدل باشی          که بسی گل بدهد باز تو در گِل باشی

     من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش          که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

        چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی          وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی

      در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است          حیف باشد که ز کار همه غاقل باشی

              نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف          گر شب و روز درین قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست          رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

          حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد          صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی


حاشیه : دیوان حافظ رو از شیرازه ش گرفتم تا وقتی از رو زمین برش میدارم صفحه ای که نشان ش کردم گم نشه. تا از رو زمین فاصله گرفت یهو یه کاغذ از بین صفحات ش رو زمین افتاد. سریع شناخمت ش. "وصیت نامه" م بود. خیلی وقت بود فراموش ش کرده بودم. خیلی دوست ش دارم. البته امسال می خواستم عوض ش کنم. می خواستم تو حرم "امام رضا (ع)" دوباره بنویسم. ولی وقتی داشتم برمی گشتم تازه یادم افتاد که می خواستم چه کار کنم. دو تا تا یی که زده بودم رو باز کردم. بالاش روی کاغذ چاپ شده بود "لا ینبغی لأمرء مسلم أن یبیت لیلة إلّا و وصیتّه تحت رأسه. قال رسول الله (ص)". شروع کردم به خوندن چند خط اول ش. انگار اون موقعی ای که نوشتم ش حال خیلی خوبی داشتم. آخه تو جای خوبی هم بودم. "نیمه شب، تنها، وسط زمین صبحگاه دوکوهه". بقیه اش رو نخوندم. کاغذ رو برگردوندم، پایین ش نوشته بود؛ "مهاجر"، "1391/1/2" .


حاشیه : برای این می خواستم عوض ش کنم که بدهی هایی رو که توش نوشته بودم تسویه کردم ولی در عوض بدهی های جدید داشتم. فعلا تغییر نمیدم ولی بدهی های جدیدم یه مقدار پول مربوط به کانون ه که توی یکی وسایلم تو پاکت نامه است. اون پول ها به علاوه ده هزار تومان باید به کانون داده شود. جای اون کاغذ هم هنوز بین صفحات دیوان حافط ه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۲
مهاجر

نمیدونم این مسیج ها تو کدوم سوراخ وسمبه ای (؟) قایم شده بودند. که حالا یهو زدند بیرون. فقط می خواستن کلی هزینه رو دست من بذارن. به اندازه سه تا مسیج فارسی که اشتباه فرستادم. دو تا سه تا مسیج انگلیسی که مشاهده شان می فرمایید و یک مسیج انگلیسی دیگه از جیبم رفت. حوصله اش را ندارم حساب کنم که چقدر میشود ولی میدونم که به اندازه ای هست که چند روز دیگه وقتی سرکلاس مسیج بیاد که نهار میای نتونم جواب بدم و گرسنه بمونم. یا اندازه ای که وقتی مادرم میگه کجایی حتی نتونم به اندازه یه تک زنگ جواب ش رو بدم و وقتی میرسم خونه از دستم شاکی باشه. 


دوست ندارم این مسیج ها رو پاک کنم. آخه براش به اندازه ی یه نهار یا یه شاکی شدن والدین هزینه دادم. تازه هم شاید بعدا موجبات خنده ام رو فراهم کنه. خنده به این که چه جوری به اندازه ی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۱ ، ۰۰:۴۷
مهاجر
دیشب داشتم به خیلی چیزها فکر می کنم. یه چیزی بود که برام خیلی جالب بود هر چند که ربط زیادی نداشت.

دوم خرداد روز پرواز آخر مهاجر بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۱ ، ۱۶:۰۷
مهاجر
نمیدونم چرا هر چی میفرستم نمیشه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۱ ، ۱۶:۰۷
مهاجر
دیشب داشتم به خیلی چیزها فکر می کنم. یه چیزی بود که برام خیلی جالب بود هر چند که ربط زیادی نداشت.

دوم خرداد روز پرواز آخر مهاجر بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۱ ، ۱۶:۰۷
مهاجر