دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

باسمه تعالی


آخر هفته که میرسه. مخصوصا وقتی به ساعت های آخرش نزدیک میشم، دلم می خواد بشینم و از یه هفته ی پرفراز و نشیب، با هیجان تعریف کنم و بنویسم. از صبح بیدار شدن ها بگم. از کلاس خوابیدن ها تعریف کنم. از بسیج و بچه های دانشگاه بنویسم. درباره ی خونه مون حرف بزنم. از اونجا و کارام بگم. اصلا از آخر شب کانون رفتن بگم یا از زیارت سیدالکریم رفتن. همه ی اینا هست. ولی موقع نوشتن که میشه. خیلی ها رو نمیشه گفت. یه سری هم گفتنی نیستن. بعضی ها به قول "غریبه" مصداق "دست نوشته های شهدا رو بعد از مرگ شون پیدا میکنن" اند. بعضی ها هم ارز ش گفتن ندارن. اون هایی هم که می مونه انقدر برام مهم و جذاب نیستن که بشینم و ازشون بگم. برای همین موقع نوشتن که میشه هیچ بهونه ای پیدا نمی کنم. من میمونم و "دست های خالی". دوست ندارم یادداشت های روزانه بذارم یا یه چیزی مثل دفترچه خاطرات روزانه درست کنم. از طرفی علاقه ای هم ندارم از این طرف و اون طرف مطلب در بیارم بعد دو تا جمله از خودم بهشون بچسبونم و اینجا بذارم. از نوشتن چیزایی که لمس شون می کنم یا تجربه شون میکنم لذت می برم. لذت میبرم از چیزایی بنویسم که با دلم (دل سیاه و داغون من) بازی میکنن. خیلی وقتا چیزی ندارم که از نوشتن ش لذت ببرم. برای همین نمیدونم برای چی باید بنویسم. ولی باز دوست دارم بنویسم. فکر کنم از خود خود نوشتن لذت میبرم.


حاشیه : تصور می کردم اگه یکی این مطالب م رو بخونه پیش خودش میگه "این عجب اعتماد به نفس بالایی داره با این نوشته های داغون ش". واقعا حق داره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۲۳:۳۶
مهاجر
به دیدار کسانی می رفت که به دیدارش نمی آمدند

حاشیه : تو تلویزیون مترو دیدم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۱ ، ۱۳:۰۴
مهاجر

باسمه تعالی


نصف شب بود. بی خوابی زده بود به سرم. گفتم یه دوری تو پادگان بزنم شاید خواب به چشمام بیاد. چراغ های یه ساختمونی روشن بود. فاصله اش زیاد بود ولی معلوم بود که دستشویی های پادگان ه. تعجب کردم. یه جورایی هم دلم سوخت برای این سربازای بی چاره که تا این وقت شب اونجا کار می کردن. رفتم به شون یه سری بزنم. یه خسته نباشیدی هم بگم. رسیدم دم در ساختمون. پام رو که تو گذاشتم. خشکم زد. یه جورایی یخ کردم. اونایی که اونجا کار می کردن همون سه تا برادر بودند، احمد و محمود و ابراهیم.


حاشیه : قدیما تو وبلاگ قبلیم مطلب نوشته بودم، "به دنبال اخلاص". اونی که دانبال ش می گشتم، اینجاست.

حاشیه : اگر اون سه تا رو نشناختی برو دنبال اون کسایی که تیپ محمد رسول الله (ص) رو راه انداختند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۱ ، ۱۰:۴۷
مهاجر

باسمه تعالی


یه موقع هایی بود. اون قدیم قدیم ها. پس زمینه گوشی م عکسی یه کسی بود که خیلی دوست ش داشتم. عکس ش م خیلی قشنگ بود. مدتها عکس ش رو گوشی م بود. اصلا هر وقت میدیدم ش میرفتم تو یه حال و هوای دیگه. حس و حال خوبی بود. اما از اونجایی که گوشی آدم یه وسیله ی شخصی نیست. همه عکس شو رو گوشی من می دیدن. بعضا هم امر براشون مشتبه می شد، فکر می کردن با من نسبتی داره یا من باهاش نسبتی دارم. دیدم روا نیست. یه جورای ناجوری در حق ش جفا کردم. عکس ش رو برداشتم. جاش عکس خودم رو گذاشتم. هر چند که هیچکی عکسم رو نمی شناسه ولی خودم که می شناسم. هربار م که عکسم رو می بینم. خوب که توش دقت می کنم حالم میریزه بهم. بد جور میگیره. دوست داشتم یه عکس بهتر از خودم میزاشتم. یه عکسی که شبیه عکس اون باشه ولی چه کنم که من به اون زیبایی نیستم. فعلا همینی ام که هست.


حاشیه : یه وقتی هایی که پیش میاد که مطالب خودم رو بخونم واقعا از خودم ناامید میشم. خدا رو هم شکر می کنم که کسی چرت و پرت های منو نمی خونه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۱ ، ۱۰:۳۶
مهاجر

باسمه تعالی


5 دقیقه پیش تمرین هام رو فرستادم مثل همیشه آخرین دقیقه ها و مثل بیشتر وقت ها ناقص. انگار همین دیروز بود که ترم جدید داشت شروع میشد . چه قول هایی که به خودم ندادم. می گفتم این دفعه دیگه درس می خونم. تمرین می نویسم. پیش مطالعه(؟) می کنم. منابع رو می خونم. هزار کار دیگه می کنم. تا دیگه آخر ترم نشه و افسوس روزهای قبل رو بخورم که چرا این همه کار که به نظر هم ساده میاند رو انجام ندادم. این قضیه مال این ترم و امروز نیست. ترم قیل هم همین بود. اصلا اوج ش ترم پیش بود. وقتی که تمرین ننوشتن و سر کلاس گوش نکردن واقعا کمرم رو آخر ترم شکست. اما انگار نه انگار مثل اینکه این ترم هم می خواد به همین منوال بگذره. شاید هم بدتر. هنوز که هنوزه بعد از 14 سال تحصیل نتوستم بفهم م که مشکل کجاست. نتوست م که حل ش کنم. البته شاید م نخواستم که حل ش کنم. از اون اول ابتدایی یادم میاد که از درس خوندن بدم میومد تا راهنمایی و دبیرستان و حتی پیش دانشگاهی. دانشگاه م که دست کمی از قبلی ها نداره. فقط مشکل ش اینه که تو قبلی ها میشد قضیه رو زیر سیبیلی رد کرد ولی دانشگاه به سادگی مدرسه نیست. اما این نمره کم گرفتن و درس نخوندن به خودی خود برام ناراحت کننده نیست. مسئله اصلی اینجاست که یاد دادند به ما که این درس خودن ه یه جور وظیفه ست. اون هم از نوع مهم ش. یعنی هیچ رقمه نمیشه از زیر ش در رفت یا شونه خالی کرد. من هم که کلی ادعا دارم (صرفا ادعا دارم) که دنباله وظیفه و تکلیف و این جور قضایا م. با یه دو دو تا چهار تا ساده هم میرسم به تنبلی، نه چیز دیگه. چیزهایی مثل استیل به این درس ها علاقه ندارم. این مهم نیست و اون یکی مهم تره و باید کار فرهنگی کرد و اولویت ها جای دیگه ست و خیلی خیلی بهونه های دیگه. امیدوارم سرم به سنگ نخوره چون تجربه بهم ثابت کرده با خوردن سرم به سنگ آدم نمیشم. باید یه فکر دیگه کرد اما چی، نمیدونم.


حاشیه : معمولا چیزهایی که می نویسم رو نمی خونم برای همین غلط زیاد داره و بعضا جمله هاش به هم نچسب ند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۱ ، ۰۰:۰۸
مهاجر

باسمه تعالی


اصلا مسیرم از اون طرف ها رد نمیشد. ولی امروز می خواستم برم خونه ی یکی از فامیل ها که سمت شرق تهران بود. دیر وقت هم شده بود. شلوغی مترو اعصابم رو بد جوری بهم ریخته بود. ایستگاه گلبرگ پیاده شدم تا از رسالت ماشین سوار بشم و برم خونه شون. تو صف ماشین های ... ایستاده بودم. بدنم از خستگی داشت ولو میشد وسط آسفالت خیابون. همین طور که سرم رو می چرخوندم، یه کسی رو دیدم. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. تقریبا میشناختم ش. قبلا تو دانشگاه دیده بودم ش. بیشتر از لباس هاش شناختم. همون هایی بود که این هفته تو دانشگاه تن ش بود. کیف ش هم رو دوش ش بود. انگار از دانشگاه میومد. چیزی که بیشتر تابلو ش می کرد طرز راه رفتن ش بود. سوا از این که یکم لنگ میرد. یه جور خاصی راه می رفت. سر ش رو مثل ... انداخته بود پایین. جالب اینجا بود که وقتی هم از وسط میدون رد میشد سرش رو بالا نیاورد. خیلی دوست داشتم یه ماشین با سرعت میومد، همین طور که داره از خیابون رد میشه له ش می کرد طوری که فقط بشه با کاردک جمع ش کرد. این جور آدم ها رسما عقل ندارند. انگار هیچی تو مغزشون نیست.


حاشیه : خیلی دوست دارم بنویسم ولی وقتی نمی تونم نصف صفحه رو ببینم انگیزه ام از بین میره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۱ ، ۱۳:۳۵
مهاجر

باسمه تعالی


لپ تاپ


الان که دارم این مطلبو می نویسم نمی تونم نصفی از صفحه ی پنل وبلاگ رو ببینم. در عوض چند تا خط رنگی عمودی خوشگل و با دو تا لکه ی سیاه بزرگ که مثل اثر انگشت می مونه جلوی چشمه. یه خط با پیچ ملایم هم از بالای صفحه تا پایین صفحه کشیده شده که اونو به دو قسمت غیر مساوی تقسیم کرده. به طور خلاصه صفحه لپ تاپم نابود شده. به قول بچه ها، لهِ له. تا همین دو ساعت پیش سالم بود. اصلا نمیدونم چی شده. بعضی ها میگن کار روزگار ه. من هم میگم روزگار عجب بازی ای داره؟!!!


از این که این اتفاق افتاده ناراحت نشدم. ناراحت بودم که باید ببرم ش برای تعمیر و من م که اصلا حوصله ی همچین کاری رو ندارم. تو همین فکرا بودم که تازه یاد وضعیت نا ب سامان دلار افتادم. چند ماه پیش که هیچ ی گرون نبود، صد و پنجاه تومان هزینه تعویض ال سی دی ش بود، وای به حال الان. فعلا باید بی خیال درست کردن ش بشم.


اما همچین هم بد نیست. خیلی هم خوبه. اصلا هر وقت این کامپیوترم خراب میشه کلی خوشحال میشم. برای چند روزی از دست ش راحت م. چند وقتی درگیری هام، که قالبا به کامپیوتر مربوط میشه، تعطیل میشه. اونوقت کلی وقت آروم دارم. می تونم برم شاه عبدالعظیم، برم ورزش کنم یا با داداش م برم بیرون یا خیلی کارای دیگه. 


مطمئن م  که هیچ کدوم از این کارا و هیچ کدوم از اون کارای دیگه رو انجام نمیدم. اگر م انجام بدم هیچ ربطی به این خرابی لپ تاپ نداره. این ها هم کلا خیالای واهی ه. تعارف که ندارم. نمیشه که کارا رو تعطیل کرد. تو زندگی هیچ تعطیل ای وجود نداره.[تا اینجا رو ساعت هشت دیشب نوشتم، خوابم برد. حالا دارم بقیشو می نویسم] . الان که فکر می کنم، پیز خاصی ندارم اضافه کنم. همین انقدر بسه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۱ ، ۱۰:۵۰
مهاجر

باسمه تعالی


تکیه داده بود به تویوتا، داشت نیروها رو توجیه می کرد که با مهمات پشت ماشین چی کار کنن. حرف که می زد، خاک های روی صورت ش ترک بر می داشت. ازش دور شدم. رفتم سمت منبع آب. دست و صورت م رو شستم. برگشتم رو به تویوتا. همه چی آروم شده بود. همون طور خواب ش برده بود.


***

می گفت پاسدار هیچ وقت نمی خوابه، پاسدار خواب ش میبره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۷:۴۳
مهاجر
باسمه تعالی

شهید همت

بچه ها صحبت های امام (ره) رو از رو تخته پاک کرده بودند. تازه امروز نوشته بودم شون. داشتم می رفتم خونه. گفتم قبل از اینکه برم یه چیز به درد بخوری رو تخته باشه. طبق عادت همیشه رفتم سراغ وصیت نامه شهید. همیشه نکته های زیبا و ظریفی تو این نوشته ها پیدا میشه. تو گوگل جستجو کردم، "وصیت نامه شهید همت". حاج ابراهیم دو تا وصیت نامه داشت. داشتم اولی ش رو سریع می خوندم. رسیدم به یه جاش که خیلی آشتا بود. یعنی زیاد این ور و اون ور دیده بودم ش."از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید" ولی نکته جالب برام جمله های قبلی ش بود. جمله هایی که به نظرم خیلی متفاوت بود. اگر اون ها رو میدیدم به بعدی ها یه جور دیده نگاه می کردم. نوشته بود :

مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند.

حاشیه : متن کامل دو تا وصیت نامه حاجی رو گذاشتم تو ادامه مطلب. خوندن ش خیلی خوبه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۱ ، ۲۳:۱۴
مهاجر

باسمه تعالی


دوشنبه رو خیلی دوست نداشتم، بعد از دانشگاه با سرعت تمام رفتم سمت کانون تا خودم رو به موقع برسونم به جلسه. فکر نمی کردم انقدر برام سخت باشه. شاید بهشون وابسته شده بودم. من به موقع رسیدم ولی بچه ها دیر اومدن. بالاخره بعد از نماز تحویل دادم. یک سال بود که مسئولیت شون رو داشتم. هر چند که خوب کارم رو انجام ندادم ولی خیلی چیزها یاد گرفتم. واقعا تغییر کردم.


***


سه شنبه صبح مثل همیشه حدود شش بیدار شدم. رفتم تا به کلاس 7:45 برسم. ظهر هم رفتم جایی که باید می رفتم. ... . یک ساعت پیش رسیدم خونه. سه روزی میشه که خونه نبودم. خستگی رو حس می کنم. این حس رو خیلی دوست دارم. حالا یکم زندگی برام معنا پیدا کرده.


حاشیه : هنوز کسی وبلاگ م رو نمی خونه، یعنی آدرس ش رو ندارن، خودم م هم دوست ندارم به کسی آدرس ش رو بدم، اگه پیدا کردند هم ناراحت نمیشم که بخونند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۰:۰۸
مهاجر