دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

باسمه تعالی


نمیدونم امشب از چی بنویسم. ظهر داشتم به این فکر می کردم که شب بنویسم، "سلام نه". بنویسم از این که نمی رم و تصمیم گرفتم نرم. بنویسم از اینکه چقر ناراحت م و دارم عذاب می کشم. بنویسم نه به خاطر اینکه پیش خانواده باشم، نه به خاطر اینکه درس دارم و نه به خاطر اینکه حال ش رو ندارم، بلکه فقط به خاطر "..." نمی رم. به خاطر حرفی که "..." بهم زد. داشتم به همه ی دلیل هام برای نرفتن فکر می کردم. سعی می کردم خودم رو راضی کنم بلکن یه کم آروم بگیرم. یه کم سبک بشم.


اما انگار منتظر بودم . منتظر بودم یکی باهام حرف بزن ه. یکی ازم بپرسه، آخه چرا نمی ری؟ یکی بهم بگه ول کن تمام این دلیل هات رو. بذار شون اینجا، بیا بریم. انگار منتظر بودم یکی کمک کنه، سبک بشم. همه ی این ها رو وقتی فهمیدم که بهم زنگ زدید. خیلی ازتون ممنون م. خدا خیرتون بده.

***


صبح می خواستم برم پیش شون. برم قبل عید، یه سری بهشون بزنم، بلکن یکم خلق م باز بشه. نشد. یعنی نخواستم. آخه یاد بلایی که پارسال سرم اومد افتادم. بی خیال ش شدم. گفتم اشکالی نداره. شب میرم به "دوستان" شون سر میزنم. حرفام رو به اون ها میگم. ولی بازم نشد. یعنی نذاشتن. اجازه ندادن. فکر کنم خیلی علاقه ای ندارن من برم پیش شون. اما امیدوارم اینطور نباشه، چون...


حاشیه : با عرض معذرت به دلایلی مجبورم این "..." ها رو به جای کلمه ی اصلی بذارم.

حاشیه : شاید بگید، چه عنوان بی ربطی! ولی برای من همچین هم بی ربط نیست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۴۸
مهاجر

باسمه تعالی




یادش بخیر. اولین سالی که رفتیم جنوب، بیشتر راه تو ماشین این پخش می شد. خیلی سفر خوبی بود. پای ما هم به جنوب باز شد. ان شاء الله که پای ما به اینجا باز باشه. امیدوارم امسال هم اتفاق های خوبی برام بیفته.


حاشیه : تو رو به شهداء حلال م کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۶
مهاجر

باسمه تعالی


داشتم دوباره به حماقت ها و اشتباه ات بزرگی که انجام دادم فکر می کردم. خیلی دوست دارم جبران شون کنم ولی هیچ راه ی پیدا نمی کنم. هیچ راه ی پیدا نمی کنم تا این بارهای سنگین ی که رو دوشم گذاشتم رو زمین بذارم و سبک کنم. کاش می شد که برگردم به گذشته و یه کارهایی رو انجام ندم و یه تصمیم اتی را عوض می کنم. اما چه فایده؟! خیلی کارها کردم و خیلی تصمیم ها گرفتم که الان واقعا داره اذیت م می کنه ولی راه ی برای جبران شون پیدا نمی کنم. می ترسم. می ترسم از اینکه بزن ه به سرم و برای جبران کارهای گذشته م یه کارهایی بکنم که وضع رو بدتر کنه. ولی همین جوری هم نمی تونم دست روی دست بذارم و بی خیال بنشینم. کارم گیره. بدجوری هم گیره. چاره ای هم ندارم جز باز کردن این گیر. که اگه باز بشه، ممکنه به لطف خدا خیلی جلو بیفتم. البته فقط ممکنه. 


حاشیه : از خوندن بعضی قسمت هاش واقعا از خودم خحالت کشیدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۴۳
مهاجر

باسمه تعالی


     از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد          از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد 

         ما تحبس الدعا شده نان شبهه ایم           آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد 

        پر باز می کنم بپرم،می خورم زمین           بال و پر شکسته به جایی نمی رسد 

             باید تنم پی سپر دیگری رود           با روزه های ما به نوایی نمی رسد 

         با دست خالی از چه پل دیگران شوم           دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد 

   ای میزبان فدای تو و سفره چیدنت           آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟

من سالهاست منتظر یک ضمانتم           آخر چرا امام رضایی نمی رسد 

  از من مخواه پیش از این زندگی کنم           وقتی برات کرب و بلایی نمی رسد

علی اکبر لطیفیان


انگار بیش تر از اون چیزی که فکر می کردم اوضاع م خراب ه. یکی دو تا گیر ساده نیست. مشکل خیلی بدتر از این حرف هاست.


حاشیه : حاجی هم این شعر رو خونده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۶
مهاجر
خیلی حس بد و مذخرفی داری وقتی می فهمی "وصله ی ناجور"  بودن یعنی چی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۵۰
مهاجر


باسمه تعالی


"مقام معظم رهبری در پبام به مناسبت شهادت شهید صیاد شیرازی :

او مانند دیگر مردان خدا، از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند همواره سر و جان خود را برای نثار در راه خدا بر روی دست داشتند.

خظر مرگ کوچک تر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد..."


چه جور آدمی باید باشی تا رهبر ت این جور درباره ات حرف بزه یا یه همچین حسی بهت داشته باشه.


"اصلا باورم نمی شد. مقام معظم رهبری کنار قبر پدرم نشسته بود و قرآن می خواند. با تعجب به محافظین ایشان گفتم : "چرا ما را خبر نکردید؟" گفتند: "اقا نماز شبشان را هم همین جا خواندند." دم دمای صبح گفتم بودند: "دلم برای صیاد تنگ شده است!"


حاشیه : "ولابت مداری" لفظی ه که خیلی وقته لغلغه (؟) ی زبون خیلی هامون شده. ولی به معنای واقعی کلمه در این مرد تجلی پیدا کرده.

حاشیه : دوباره از همون کتاب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۴
مهاجر

باسمه تعالی


سید رضا رفته بود داخل مغازه برای خرید. ریحانه هم منتظرش، بیرون مغازه کنار خیابون ایستاده بود. نگاه ش به در مغازه بود تا آقاشون بیاد. رضا میوه ها رو دست گرفته بود و منتظر بود تا فروشنده بقیه پولش رو حساب کنه و بده بهش. 

پاکت های میوه رو گذاشت روی زمین. پول های کهنه ای که از میوه فروش گرفته بود رو مرتب کرد. گذاشت توی کیف پول ش. میوه ها رو برداشت. از در مغازه اومد بیرون. ریحانه ده متر جلوتر کنار خیابون منتظرش بود.

ماشین با صدای بلند کنار ریحانه ترمز زد. صدای ضبط ش انقدر بلند بود که از ته خیابون هم به وضوح شنیده می شد. دو تا جوون توش بودند. به نظر حال شون عالی نمی اومد. ریحانه جا خورد. اون ی که سمت شاگرد بود، خودش رو تا کمر از پنجره ماشین آورد بیرون. چندتا حرف سنگین به ش زد و شروع کرد به متلک گفتن به ریحانه.

سید هنوز تو پنج قدمی ریحانه بود. صورت ش سرخ شد. قرمزی چشم هاش رو می شد از دور تشخیص داد. رگ غیرت ش داشت منفجر می شد. پاکت میوه ها از دست ش رها شد. با دو قدم خودش رو به ریحانه رسوند.

جوون که تا حالا بد مستی میکرد، یه دفعه برق از سرش پرید. سید رضا رو دید که بالا سرش ایستاده. سید مهلت فکر کردن بهش نداد. دست ش رو بالا برد.

ولی یه لحظه حواس ش جمع تر شد. چنان بلند به شیطون لعنت فرستاد که کل خیابون حواس شون به اونجا جمع شد. بعد چنان با تمام وجود تعره زد "برو گم شو!" که در یک چشم به هم زدن اثری از اون ماشین و دو تا جوون توش نبود.

سید رضا هنوز نگاه ش به مسیر ماشین بود. چیزی نمی گفت. یه دفعه انگار که پاهاش سست شده باشه. وا رفت. نشست روی جدول کنار خیابون. سرش رو هم انداخت پایین.

شونه های سید رضا می لرزید و بالا و پایین می شد. ریحانه چادرش رو جمع کرد. دولا شد. دست گذاشت رو شونه ی سید. سعی کرد آروم ش کنه.

سید رضا چیزی نمی گفت. فقط یه بار بین هق هق گریه هاش گفت "یا حسین"


حاشیه : اون چیزی که می خواستم نشد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۵۱
مهاجر


باسمه تعالی


دستم رو دراز می کنم. خودم رو می می کشونم تا کتاب رو از روی میز بردارم. با یه صلوات دست میزارم روی ش و یه صفحه اش رو باز می کنم. سمت راست نوشته :


"رسول خدا (صل الله علیه وآله):

ما زال جبرئیل یوصینی بقام اللیل حتی ظننت انُ خیار امتی لن یناموا

جبرئیل پیوسته... مرا به شب زنده داری سفارش می نمود، تا جایی که گمان بردم بهترین افراد امت من شب ها هرگز نخواهند خوابید."


خیلی حدیث خوبی بود؛ اما این ور، توی صفحه ی سمت چپ نوشته :


"با صدای ضجه و ناله از خواب پریدم. آرام، آرام دنبال صدا رفتم. پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده ی لشگر را دیدم. "زین الدین"! طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است.

از خط که برگشته بود، همه سر و صورت و حتی پلک هاش خاکی شده بود. آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود، اما دل شکسته عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه و عاشق کجا خستگی می شناسد؟"


حاشیه : اسم کتاب هست، "بچه های محله تو و من". ولی من که خیلی با بچه محل هام فرق میکنم. اصلا از بچگی مشکل م این بوده که زیاد با بچه محل هام نمی گشتم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۱۶
مهاجر

باسمه تعالی


امروز احساس کردم خیلی تنهام. انقدر این تنهایی رو تو شلوغی های چهارراه ولیعصر، عمیق حس کردم که نفس م بالا نمی اومد...


حاشیه : این متن مال چند روز پیش ه. وقت نکردم کامل بنویسم. الان هم نمی تونم ادامه ش بدم. همین قدر کافیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۲۳
مهاجر

باسمه تعالی


کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی         نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

                     مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد         که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

                              چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد         چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

                      مده به دست سپاه فراق ملک دلم را         به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

   بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان         تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

                   چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم         که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

          به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر         شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

                اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت         جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

                رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید         کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

                   تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت         گهی به دانه‌ی اشکی، گهی به شعله آهی

                 فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی         چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی


فروغی بسطامی


حاشیه : ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۴
مهاجر