دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

"حافظ"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۸
مهاجر



باسمه تعالی


حاشیه : چند وقت بود از حضرت حافظ خبری نبود. گفتم در حد یه شعر، یه یادی کرده باشیم.

حاشیه : می دونم که اظهار ضعف، اون هم به این صورت خیلی کار اشتباهی ه ولی از اونجایی که بنده نه قصد رویارویی دارم و نه شما رو در مقابل م می بینم و همیشه هم خواستم اینجا صادقانه بنویسم، میگم. "انگار سوال هایی که در مورد شما تو ذهن م ه، داره تبدیل به دغدغه ی فکری می شه که برای بنده خیلی نامطلوب ه"

حاشیه : [مخاطب خاص] چند روز پیش که با خانواده صحبت می کردم و مواضع جدیدشون رو می دیدم، به این نتیجه رسیدم که پس از به نتیجه رسیدن اون موضوع برم در مذاکرات هسته ای یه کمک ی بکنم، شاید قضیه حل شد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۲
مهاجر

باسمه تعالی


دل ه دیگه. هر چند وقت یه بار می گیره یا هوایی میشه. دلیل درست و حسابی هم لازم نداره. انگار باید هر چند وقت یه بار باید تنگ بشه تا نشون بده که هنوز کاملا سنگ نشده و میشه بهش گفت "دل". دل من هم مثل بقیه دل ها، زده به سرش و هوایی شده. بدجور تنگ شده. می خواد با یکی درد ش رو بگه هر چند که خودش هم نمیدونه که درد ش چی ه. پیش خودم می گم شاید حال و هوای "ماه رمضون" گرفت ش ولی از این خبرها هم نیست چون این ی که من میشناسم، اصلا در این حد و اندازه ها نیست که این چیزها رو بفهم ه. 

نمی دونم اینجا بقیه هم این طوری اند یا این فقط من م که از این احوالات میاد سراغ م. شاید بقیه رو نمی کنن. ولی برای من که تحمل ش خیلی سخت ه. تو این یک سال خیلی تلاش کردم یه جوری حل ش کنم و هنوز نتونستم. امیدوارم که به برکت ماه رمضون حل بشه.


حاشیه : عنوان برای پست ی که دوست داشتم بنویسم و ننوشتمف نه این پست.

حاشیه : یکی از چیزهایی که همیشه همراه ماه رمضان بوده، مناجات های حاج منصور بوده. اگر خواستید می تونید یکی ش رو از اینجا بگیرید و گوش بدبد

حاشیه : شما که پست رو هم باز کردید، پس چرا نظر نذاشتید و این علامت سوال بنده رو پاک نکردید؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۲:۳۹
مهاجر

باسمه تعالی


سلام

با عرض پوزش بسیار خدمت تان. اصلا قصد ندارم بازجویی کنم. یا خدای نکرده به شما بی احترامی ای بکنم و یا ناراحت تان کنم. همون طور که تو مطلب های قبلی این وبلاگ دیدید، یه بنده خدای غریبه ای قبلا به اینجا اومده یودن و شما اولین فرد ناشناس اینجا نیستید. ولی همون طور که گفتم، بنده یه اخلاق بدی دارم که تو بعضی مسائل خیلی کنجکاوی می کنم. برای همین چند وقته یه علامت سوال در مورد شما برام درست شده.

"شما اولین بار چطور به اینجا اومدید؟"


حاشیه : بررسی هام نشون میده دفعه اول از هیچ جایی به وبلاگ بنده هدایت نشدید بلکه آدرس رو خودتون وارد کردید.

حاشیه : استفاده از آی پی غیر ایران، علامت سوال رو بزرگ تر کرده.

حاشیه : اون بنده خدای قبلی می گفتن که از طریق گوگل به اینجا رسیدنن!

حاشیه : همون طور که میدونید، هیچ اجباری برای جواب دادن تون نیست ولی خوشحال میشم این علامت سوال رو رفع کنید.

حاشیه : باز هم به خاطر بی ادبی، بنده را ببخشید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۲۳:۲۸
مهاجر
احساس میکنم امشب افتادم تو یه بازی مسخره که قطعا ته ش با باخت من همراه ه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۰
مهاجر


باسمه تعالی


دلم هوا شون رو کرده. هوای خنده ها شون رو. هوای شوخی هاشون رو. هوای محبت های صادقانه شون رو. خیلی حسرت می خورم. حسرت شورای عمومی ها رو. حسرت جلسه بصیرت ها رو. حسرت بحث های داغ و تیکه های وسط جلسه رو. دلم بدجور تنگ شده. تنگ شب دوره ها. تنگ فوتبال های نصف شب. تنگ اردوهای یه روزه. چند وقتی ه که هوس کردم. هوس اردوی جنوب کانون رو. هوس اردوی شمال کانون رو. هوس اردوی حرم رو. دل م لک زده برای یه همایش برگزار کردن تو کانون. یه کار سنگین کردن. یه چند شب نخوابیدن.


حاشیه : واقعا دل م برای تک تک شون تنگ شده.

حاشیه : عکس مال اولین اردوی من تو کانون ه

حاشیه : خیلی دل م می خواست به اندازه ی چند صفحه از بچه های کانون بنویسم ولی انگار قسمت نبود.

حاشیه : [بی ربط] فکر نمی کردم اون موقع انقدر چاق بوده باشم. :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۶
مهاجر

باسمه تعالی


هی این در و اون در می زنی، نذر و نیاز می کنی، هر کسی رو که میدونی پیش ش ارزش داره واسطه می کنی، به معصوم متوسل میشی، میری مشهد، کنج حرم دست به دامن سلطان میشی، خلاصه هر کاری که بلدی و فکر می کنی جواب میده رو انجام میدی تا کاری که می دونی فقط از خودش بر می آد و کسی دیگه ای نمی تونه انجام بده، انجام بشه و فقط فقط تو واسطه ای برای این کار باشی.

بعد از کلی وقت درخواست و دعا و التماس بالاخره یه اتفاق هایی می افته. تو هم کلی خوشحال میشی که کاری که کار خودش بوده رو انجام داده و تو شدی ابزار اجراش. تا می تونی ازش به خاطر این نعمت تشکر می کنی و سعی می کنی یادت نره که تو فقط یه واسطه بودی.

یه مقدار که می گذره. یه مقدار که این کاره پیش میره. یه مقدار که همه چی خوب میشه. دیگه انگار یادت میره که فقط واسطه بودی. انگار یادت میره که کاری از دست تو بر نمی آد. یادت میره که قبلا هم این تلاش ها رو می کردی ولی چون او نمی خواست، نمی شد. یادت میره همه ی دعا کردن ها و التماس کردن هات رو. اتکا ت میشه، فقط خودت.

اون موقعی می فهمی چقدر فراموش کار شدی که همون کاری که با خواست و اراده ی او انجام میشد، با خواست اراده ی او دیگه انجام نمیشه و همون باب ی که خودش باز کزده بود رو میبنده. اون وقت ه که تازه میشینی یه بار دیگه گذشته رو مرور میکنی و می فهمی چقدر فراموش کار شدی.


حاشیه : التماس دعا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۲ ، ۲۳:۴۵
مهاجر

.

بعد از رسوایی هایی که امروز به بار آوردم، درباره ی من چه فکری می کنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۲
مهاجر

چند روز پیش یه رفیقی رو دیدم که این چند وقت ه بعد از مدت ها دو سه بار دیدم شون. مثل همیشه از دیدن شون خیلی خوشحال شدم. بعد از اینکه یه مقدار خوش و بش کردیم. وسط حرف هاشون یه چیزی گفتن که به معنای واقعی کلمه تعجب کردم و تو خودم مقداری احساس حماقت به وجود اومد، هرچند که اصلا به روی خودم نیاوردم.

این رفیق ما تازه بعد از این چند بار ملاقات برای من رو کردن که حکمت دیدن شون بعد از این همه مدت، اون هم برای چند بار چی بوده. بعد هم کلی حرف جالب و به درد به خور زد. یعنی من که استفاده کردم.

اما نکته ی اصلی قضیه ای که گفتم، حکمت ی که رو کردند نبود. بلکه وضعیت فعلی من و مشکلی که درگیرش م و توش گیر کردم بود. البته من قضیه ی خودم رو، رو نکردم. یعنی صلاح دیدم فعلا مسکوت بمونه. شاید بعدا با اون رفیق م مشورت کردم.


حاشیه : موقع نوشتن داشتم به این فکر می کردم که اگه اون رفیق م بیاد اینجا و این مطلب رو بخونه، من به طور کامل رسوا میشم.

حاشیه : [مخاطب خاص] فکر کنم یه قدم جلو رفتم. باید هر چه زودتر یه زیارت دیگه بریم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۳
مهاجر

راست گفتن که توبه ی گرگ مرگ ه. تازه مرگ هم اول بدبختی ش ه.


حاشیه : بعد از ثبت این مطلب متوجه شدم اسم واقعی م زیر نوشته های وبلاگ ه. یه لحظه احساس کردم، Game Over شدم. امیدوارم مشکل از "بیان" باشه ولی بیشتر احساس می کنم کسی این کار رو عمدا انجام داده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۵
مهاجر