دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

باسمه تعالی


تو بزرگراه حقانی، روی یکی از پل های عابر پیاده، یه تابلوی شهرداری بود که روش نوشته شده بود.

"از آبشار بیاموزیم که در سقوط هم می توان باشکوه بود".

به نظرم خیلی مسخره اومد. آخه آب وقتی از اون بالا سقوط می کنه به انتها، از آب بودن ش چیزی کم نمیشه. وقتی به پایین میرسه هنوز همون قدر زلال و شفاف ه که بالا بود. ولی سقوط آدم ا تومنی چند ریال با آب فرق می کنه. یعنی کلا از یه جنس دیگه ست. سقوط آدم ها هیچ وقت با شکوه نیست. اصلا باشکوه بودن ش مسخره ست. وقتی داری با سرعت تمام از بالا سقوط می کنی و دیگه هیچ دستاویزی برات نیست که ازش کمک بگیری و خودت رو نگه داری، چه فرقی میکنه که با صلابت و سری رو به بالا و قامتی استوار به سمت قعر سقوط کنی یا با شیون و ناله و دست و پا زدن. مگه چقدر طول میکشه که به انتها برسی. مگه چند نفر فرصت میکنن ببینن که چطور سقوط کردی. وقتی سقوط تموم شد، چه باشکوه و چه بی شکوه یه طور روی زمین بخش میشی. اون وقت ه که آدم ها پیداشون میشه و فقط میببینن که دچار چه بدبختی ای شدی و چطور بدن ت تکه تکه روی زمین پخش شده. هیچکس نمی پرسه و نمیدونی که موقع سقوط چه طور بودی. غایت و انتهای جفت شون یه چیزه. پس چه اهمیتی داره که باشکوه باشه یا نباشه؟


حاشیه : آدمی که داره سقوط میکنه، بیشتر از اینکه دنبال باشکوه بودن سقوط ش باشه، سعی میکنه تا یه دستاویزی برای زنده موندن و سقوط نکردن پیدا کنه. امیدواره تا یه کسی پیدا بشه تا دست ش رو بگیره نه نگاه ش کنه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۹:۰۲
مهاجر


باسمه تعالی 


آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست

     یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست 

          سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی 

               در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست 

                    خو کن به قایقت که به ساحل نمیرسم 

                         خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست 

                               آن باوفا کبوتر جلدی که پر کشید 

                                   اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ست 

                                        حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق 

                                              من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست 


حاشیه : شعر از کتاب "گریه های امپراطور" ه. نمیدونم چقدر ربط داره ولی دوست دارم حداقل به خاطر این روزها این شعر رو برای جانبازها و جامونده ها بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۰۰:۰۸
مهاجر


باسمه تعالی


فکر کنم خیلی وقته که ندیدم ت. احتمالا از دو ماه هم گذشته باشه. ولی نه خبری از تو هست و نه از اون یکی که کنارت ه. جفت تون مثل من بی معرفت اید. فقط بلدید استیل بیاد ولی مردش نیستید. اگر بودی من مجبور نبودم بد از دو ماه که ازت بی خبرم، حالا فقط تو عکس ببینم ت. یکم خودت رو اصلاح کن. این رو به بقیه دوره دوازدهی ها هم از قول من بگو. بگو درسته که من از قدیم باهاتون نبودم. ولی دو سال با هم زندگی کردیم. نون و نمک هم دیگه رو خوردیم. این رسم ش نبود.


حاشیه : امروز نتونستم برم یا نخواستم برم. مثلا می خواستم به کارهای کارآموزی م برسم که خیلی موفق نبودم. داشتم می گشتم ببینم جایی خبری از مراسم امروز هست یا نه.

حاشیه : تصویر مربوط به همایش سالیانه (؟) کانون دانش پژوهان نخبه ست. باقی عکس ها هم اینجا ست. عکس های همایش قبلی رو هم میشه اینجا پیدا کرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۲
مهاجر

باسمه تعالی


آدم ها به خاطر زندگی اجتماعی ای که دارند در طول عمرشون بارها داخل معادلاتی قرار می گیرند که حاصل آن در جمع تاثیرگذار است. در واقع وجودشون تو این معادله ها دارای وزن هست. بعد ممکنه همین آدم ها تصمیم بگیرند که وزن خودشون رو تو معادله ی مذکور اندازه بگیرند و بفهمند که واقعا چقدر می ارزند. اون وقت ه که می نشینن و حساب کتاب می کنن. احتملا سعی می کنن تا معادله رو بدون خودشون حل کنن و حاصل رو با نتیجه ی فعلی که ثمره ی وجود خودشون تو معادله ست مقایسه کنن. بدیهی ه که محصول این مقایسه سه حالت بیشتر ندارد :

1- حضورشون موثره

2- بودن و نبودن شون فرقی نمیکنه

3- بهتره که برن دنبال زندگی خودشون


همه ی این جملات بی سر و ته رو نوشتم تا احساس دومی یا سومی بگم ولی این حس از اونهایی که باید تجربه ش کنی تا بفهمی. من هم زیاد بلد نیستم زیاد توصیف ش کنم. فقط می تونم بگم که در هنگام وقوع موارد 2 و 3 چقدر دوست دارم بزنم زیر همه چیز و سر بذارم به بیابون.


حاشیه : حوصله ی خوندن نوشته های به درد نخور خودم رو ندارم. به خاطر نثر بد و غلط هاش عذر می خوام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۱۵
مهاجر


باسمه تعالی


صحنه هایی تو زندگی همه ی آدم ها وجود داره که بدجور تو ذهن شون میمونه. یه طور که اصلا از یاد نمیره، حتی بعد از چندین سال. منم مثل همه ی آدم ها کلی از این صحنه ها تو ذهن م دارم. یکی از اون صحنه های توی ذهن من سکانس یه فیلم ه. یه سکانسی که واقعا دوست ش دارم. یکی از سکانس های فیلم "دست های خالی". زیباترین سکانس فیلم بود. اونجایی که خسرو شکیبایی بعد از اینکه حضرت سیدالشهدا (ع) رو تو خواب دیده بود، اومده بود پیش پدر دختری که مرده بود که خواب رو تعریف کنه و شاید رضایت بگیره. می گفت حضرت رو تو خواب دیدم، خواستم بگم جنگ رفتم، وقتی یاد جهاد امام افتادم خجالت کشیدم چیزی بگم. خواستم بگم جانبازم، یاد شهادت شون افتادم، خجالت کشیدم. خواستم بگم بچه ام... .می گفت هیچی نتونستم بگم چون دیدم دست هام "خالی" ه. (بعد هم نشون میده که پسره شفا پیدا میکنه)

اما حاجی چی می خوای بگی،*

بعضی چیزها هست که فهمیدن و درک کردن ش خیلی سخته. یعنی نصیب هر کسی نمیشه. این که بفهمی دست هات خالی ه به این سادگی نیست. اصلا اصل قضیه همین جاست یا قضیه ی اصلی همین ه. همین که بدونی هیچی نداری. تا ندونی، واقعا نمی خوای و اصلا بهت نمیدن. تا نفهمی که هیچی نیستی، چیزی نمیشی. باید دست های خالی ت رو ببینی و نشون بدی تا چیزی گیرت بیاد.


حاشیه * : بچه های مسجد ارک با این جمله آشنان.

حاشیه : دیدم امروز اینجا سر زدید. خواستم سلامی خدتون عرض کنم. از این ور ها؟ علامت سوال های بنده سلام میرسونه :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷
مهاجر

باسمه تعالی


تنهایی بزرگ ترین غمی ه که می تونه تو دل یه نفر بشینه. انقدر می تونه سنگین باشه که کمرش رو خم کنه و از پا بنذازش. سختی ش وقتی بیشتر میشه که آدم ها هر چقدر نزدیک تر باشن کمتر تنهایی رو درک می کنن. انگار نمی تونن باور کنن که یه نفر حتی وقتی توی جمع شون هست و باهاشون زندگی می کنه، می تونه انقدر تو دل ش احساس تنهایی کنه. تنهایی ای که نمی تونه هیچ جور پر ش کنه هر چند که در به در دنبال یه راه میگرده.


حاشیه : خیلی تنهام

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۷
مهاجر

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

"حافظ"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۸
مهاجر



باسمه تعالی


حاشیه : چند وقت بود از حضرت حافظ خبری نبود. گفتم در حد یه شعر، یه یادی کرده باشیم.

حاشیه : می دونم که اظهار ضعف، اون هم به این صورت خیلی کار اشتباهی ه ولی از اونجایی که بنده نه قصد رویارویی دارم و نه شما رو در مقابل م می بینم و همیشه هم خواستم اینجا صادقانه بنویسم، میگم. "انگار سوال هایی که در مورد شما تو ذهن م ه، داره تبدیل به دغدغه ی فکری می شه که برای بنده خیلی نامطلوب ه"

حاشیه : [مخاطب خاص] چند روز پیش که با خانواده صحبت می کردم و مواضع جدیدشون رو می دیدم، به این نتیجه رسیدم که پس از به نتیجه رسیدن اون موضوع برم در مذاکرات هسته ای یه کمک ی بکنم، شاید قضیه حل شد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۲
مهاجر

باسمه تعالی


دل ه دیگه. هر چند وقت یه بار می گیره یا هوایی میشه. دلیل درست و حسابی هم لازم نداره. انگار باید هر چند وقت یه بار باید تنگ بشه تا نشون بده که هنوز کاملا سنگ نشده و میشه بهش گفت "دل". دل من هم مثل بقیه دل ها، زده به سرش و هوایی شده. بدجور تنگ شده. می خواد با یکی درد ش رو بگه هر چند که خودش هم نمیدونه که درد ش چی ه. پیش خودم می گم شاید حال و هوای "ماه رمضون" گرفت ش ولی از این خبرها هم نیست چون این ی که من میشناسم، اصلا در این حد و اندازه ها نیست که این چیزها رو بفهم ه. 

نمی دونم اینجا بقیه هم این طوری اند یا این فقط من م که از این احوالات میاد سراغ م. شاید بقیه رو نمی کنن. ولی برای من که تحمل ش خیلی سخت ه. تو این یک سال خیلی تلاش کردم یه جوری حل ش کنم و هنوز نتونستم. امیدوارم که به برکت ماه رمضون حل بشه.


حاشیه : عنوان برای پست ی که دوست داشتم بنویسم و ننوشتمف نه این پست.

حاشیه : یکی از چیزهایی که همیشه همراه ماه رمضان بوده، مناجات های حاج منصور بوده. اگر خواستید می تونید یکی ش رو از اینجا بگیرید و گوش بدبد

حاشیه : شما که پست رو هم باز کردید، پس چرا نظر نذاشتید و این علامت سوال بنده رو پاک نکردید؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۲:۳۹
مهاجر

باسمه تعالی


سلام

با عرض پوزش بسیار خدمت تان. اصلا قصد ندارم بازجویی کنم. یا خدای نکرده به شما بی احترامی ای بکنم و یا ناراحت تان کنم. همون طور که تو مطلب های قبلی این وبلاگ دیدید، یه بنده خدای غریبه ای قبلا به اینجا اومده یودن و شما اولین فرد ناشناس اینجا نیستید. ولی همون طور که گفتم، بنده یه اخلاق بدی دارم که تو بعضی مسائل خیلی کنجکاوی می کنم. برای همین چند وقته یه علامت سوال در مورد شما برام درست شده.

"شما اولین بار چطور به اینجا اومدید؟"


حاشیه : بررسی هام نشون میده دفعه اول از هیچ جایی به وبلاگ بنده هدایت نشدید بلکه آدرس رو خودتون وارد کردید.

حاشیه : استفاده از آی پی غیر ایران، علامت سوال رو بزرگ تر کرده.

حاشیه : اون بنده خدای قبلی می گفتن که از طریق گوگل به اینجا رسیدنن!

حاشیه : همون طور که میدونید، هیچ اجباری برای جواب دادن تون نیست ولی خوشحال میشم این علامت سوال رو رفع کنید.

حاشیه : باز هم به خاطر بی ادبی، بنده را ببخشید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۲۳:۲۸
مهاجر