دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

باسمه تعالی


تکیه داده بود به تویوتا، داشت نیروها رو توجیه می کرد که با مهمات پشت ماشین چی کار کنن. حرف که می زد، خاک های روی صورت ش ترک بر می داشت. ازش دور شدم. رفتم سمت منبع آب. دست و صورت م رو شستم. برگشتم رو به تویوتا. همه چی آروم شده بود. همون طور خواب ش برده بود.


***

می گفت پاسدار هیچ وقت نمی خوابه، پاسدار خواب ش میبره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۷:۴۳
مهاجر
باسمه تعالی

شهید همت

بچه ها صحبت های امام (ره) رو از رو تخته پاک کرده بودند. تازه امروز نوشته بودم شون. داشتم می رفتم خونه. گفتم قبل از اینکه برم یه چیز به درد بخوری رو تخته باشه. طبق عادت همیشه رفتم سراغ وصیت نامه شهید. همیشه نکته های زیبا و ظریفی تو این نوشته ها پیدا میشه. تو گوگل جستجو کردم، "وصیت نامه شهید همت". حاج ابراهیم دو تا وصیت نامه داشت. داشتم اولی ش رو سریع می خوندم. رسیدم به یه جاش که خیلی آشتا بود. یعنی زیاد این ور و اون ور دیده بودم ش."از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید" ولی نکته جالب برام جمله های قبلی ش بود. جمله هایی که به نظرم خیلی متفاوت بود. اگر اون ها رو میدیدم به بعدی ها یه جور دیده نگاه می کردم. نوشته بود :

مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند.

حاشیه : متن کامل دو تا وصیت نامه حاجی رو گذاشتم تو ادامه مطلب. خوندن ش خیلی خوبه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۱ ، ۲۳:۱۴
مهاجر

باسمه تعالی


دوشنبه رو خیلی دوست نداشتم، بعد از دانشگاه با سرعت تمام رفتم سمت کانون تا خودم رو به موقع برسونم به جلسه. فکر نمی کردم انقدر برام سخت باشه. شاید بهشون وابسته شده بودم. من به موقع رسیدم ولی بچه ها دیر اومدن. بالاخره بعد از نماز تحویل دادم. یک سال بود که مسئولیت شون رو داشتم. هر چند که خوب کارم رو انجام ندادم ولی خیلی چیزها یاد گرفتم. واقعا تغییر کردم.


***


سه شنبه صبح مثل همیشه حدود شش بیدار شدم. رفتم تا به کلاس 7:45 برسم. ظهر هم رفتم جایی که باید می رفتم. ... . یک ساعت پیش رسیدم خونه. سه روزی میشه که خونه نبودم. خستگی رو حس می کنم. این حس رو خیلی دوست دارم. حالا یکم زندگی برام معنا پیدا کرده.


حاشیه : هنوز کسی وبلاگ م رو نمی خونه، یعنی آدرس ش رو ندارن، خودم م هم دوست ندارم به کسی آدرس ش رو بدم، اگه پیدا کردند هم ناراحت نمیشم که بخونند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۰:۰۸
مهاجر

باسمه تعالی


هنوز که هنوزه نتوستم یه بارم که شده تو اتوبوس درست بخوابم. از بس تکون خورد و جام بد بود، بیدار شدم. سرم بردم سمت پنجره کلی سعی کردم ببینم کجام. شریف آباد بودیم.

رسیدیم سه راه، سریع پریدم پایین ساکم رو از تو صندوق با یه جهش برداشتم، از راننده تشکر کردم بعد م مثل این سرباز ا انداختم ش رو شونم. پیاده راه افتادم سمت خونه.

یه ربع به شش با هزار سختی بلند شدم. مجبور بودم. دوش رو که گرفتم و یه لقمه صبونه خوردم راه افتادم سمت دانشگاه، البته تو ماشین و مترو کامل خواب بودم.

فکر کنم یه جور جهاد بود که تونستم کامپایلر و PL رو بیدار بمونم. اما قسمت سخت ش جای دیگه ای بود؛ شبکه و DB

***

چرت و پرت ها و پخش و پلا های بالا نوشتم تا یه توصیفی از روزم گفته باشم هرچند که انقدر مهم نبود که باعث بشه بنویسم. شاید هم دلیل ش ذهن بهم ریخته م ه. همه چی توش می چرخه و من هیچ کنترل ی روش ندارم.

تو کلاس شبکه اصلا نمی تونستم به درس گوش بدم. اگر گوش میدادم حتما خوابم می برد. برای اینکه ضایع  نباشه، دفترم رو باز کردم. یکی از اون صفحه هایی که مال جزوه های ترم قبل بود رو آوردم. شروع کردم مثل دیوونه ها، مثل همیشه، شعر بنویسم. اون هم تو هم و بی نقطه. یهو یاد دفترچه یادداشتم افتادم. اونی که جنوب هدیه گرفته بودم. میدونستم توش یادداشت های یهویی زیادی دارم. درش آوردم، وسط کیفم بود. ورق زدم. یکی یادداشت هاش رو خوندم. بعضی هاشون رو خیلی دوست داشتم. بعض هاشون رو تو وبلاگ قیلی ها نوشته بودم، بعضی ها رو هم نه. اما چیزی که برام با خوندن اونا محسوس شد، تغییرات م بود.

به نظر میرسه خیلی تغییر کردم. ولی نه می تونم بگم این تغییرها بد بوده و نه میتونم بگم خوب، صرقا تغییر بوده که در بعضی جاهاش هم خیلی بزرگ ه. کلید واژه ای که خیلی اون موقع ها استفادخ می کردم "اون کانال" بود. اصلا دلیل نوشتن م زدنم به اون کانال بود. بهش که فکر میکنم روزایی که داغون داغون مینشستم تو اتاق، کنار میز لپ تاپ و فکر میکردم رو یادم میاد. الان دیگه اونطور نیستم. خیلی وقته تو اتاق تنهایی برای ساعت های زیاد نشستم، خیلی وقته با عبا نماز نخوندم، خیلی وقته درست و حسابی حاج منصور گوش ندادم، اصلا خیلی وقته دیگه صدای حاج منصور تو گوش م نمی پیچه. با این که اصلا اون روزا وضعیت خوبی نداشتم ولی دلم خیلی براش تنگ شده. نمیتونم بگم، یعنی نمی دونم که حالا که دیگه اون جوری نیست م، جور بهتری شدم یا نه. الان خیلی بهتر از قبل شدم تو کارام. کارای بهتری نسبت به نشستن و فکر کردن انجام میدم ولی در هر حال عادت ها و فرصت های دوست داشتنی ای رو دیگه ندارم و از دست شون دادم.

دلم هوس حاجی کرده، اینجا آپلود کردم تا ثبت بشه.

یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۰۰:۱۳
مهاجر
در صحن و سرای ش همه جا دیده گشودم
جایی ننوشته ست گنه کار نیاید
فقیر و بی چاره و مسکین م, رحم ی
که نیست جز ولای تو هیچ دست آویزم

این جا میشه آرامش رو جستجو کرد, صحن گوهرشاد حرم رضوی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۸:۴۶
مهاجر
چند دقیقه ای میشه رسیدیم
یه راست اومدیم حسینیه
دیر شده بود
نماز رو هم اینجا خودیم
راست ش نمیدونم چه جوری برم حرم
حالم زیاد خوب نیست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۱:۴۹
مهاجر
ساک م رو بستم, از زیر قران رد شدم, با همه خداحافظی کردم و رفتم پایین, دمپایی هام رو پام کردم زدم بیرون. باید قبل از غروب برسم دانشگاه

عجب حال و هوای خوبیه...

حاشیه : این سرویس پیامکی وبلاگ رو دوست دارم
شاید از حرم یادداشت نوشتم تا تو تاریخ م ثبت بشه

یا علی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۱ ، ۱۷:۰۸
مهاجر
باسمه تعالی

آقا قرار شاه و گدا یادتان هست
مشهد حرم ورودی باب الرضایتان

مثل اینکه ما هم رفتنی شدیم
تو پوست خودم نمی گنجم

یا حق که با علی ست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۱ ، ۱۰:۰۲
مهاجر
باسمه تعالی

از بهمن پارسال که حساب کنی تا الان میشه حدود 7، 8 ماه. این زمانی ه که من پیش شون نرفتم. بعضی وقتا دلم خیلی تنگ میشه، از زمونه خسته میشم، دلم می خواد برم یه جایی که آروم باشه، یه جایی که روحم منبسط شه. این جور وقتا معمولا هوای شاه عبدالعظیم میزنه به سرم ولی یه موقع هایی هست که اونجا هم جواب نمیده. اصلا اوضاع یه جور دیگه ست. نگاه که می کنم میبینم فقط یه جاست که چاره ی کارم ه. فقط یه نفر ه که می تونه مشکلم رو حل کنه. باید برم پیش ش. ولی وقتی ریز میشم تو قضیه می بینم اصلا داستان یه چیز دیگه ست. اصلا دلتنگی م ماله اونه. این دل لا مذهب برای اون تنگ شده. از بس ازش دور بودم از زمونه خسته شدم. چاره ی کارش هم فقط خوش ه و خودش.

ولی به همون 7، 8 ماه پیش که نگاه میندارم. خودم رو توش وارسی می کنم، بدجور دلم میگیره. دلم میگیره از تغییرها، دلم میگره از عوض شدن های نا خوشایندم. اون وقت میشه که یه ترسی میاد سراغم؛ "نکنه من رو نخواد دیگه؟" . فردا معلوم میشه. خدا کنه که "بخواد" وگرنه ...

هنوز ثبت نام نکردم. فردا میرم ببینم منم میبرن یا نه. یا امام رضا دلم خیلی تنگ شده. بذار منم بیام.

حاشیه : این مطلب رو که می نوشتم، مطلب های وبلاگ های قبلی رو از تو ذهنم می گذروندم، حال و هوای اون موقع های خودم رو یاد می کردم. هر آن این تو ذهنم میومد که "چقدر راحت خیلی از چیزهایی رو که قبلا داشتم از دست دادم".

حاشیه : اصلا نمی تونم درست فکر کنم و بنویسم. نمیدونم چرا. امیدوارم درست بشه وگرنه این یکی وبلاگ شروع نشده تعطیل میشه.

حاشیه : دوست داشتم آدرس وبلاگ mohajer.blog.ir باشه ولی موقع ثبت نام حواس م نبود. امیدوارم رودتر امکان ش فراهم بشه تا عوض ش کنم.

یا حق
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۱ ، ۰۰:۰۱
مهاجر
باسمه تعالی

حدودهای بهمن سال پیش بود، تازه با وردپرس آشنا شده بودم. امکانات ش برای من که یه کامپیوتری م (؟) خیلی جالب بود. من م که عاشق ور رفتن به این جور چیزا بودم، روی یه سرور مجانی نصب ش کردم. اونجا ها بود که شروع کردم به نوشتن.

راست ش نوشتن م نه به خاطر هنر نویسندگی بود (که اصلا یه ذره هم ندارم)؛ نه به خاطر حرف هایی بود که سر دلم مونده باشه و بخواد خفه م کنه و نه به خاطر هیچ چیز دیگه. فقط و فقط برای اینکه با وردپرس کار کنم شروع کردم به ویلاگ نوشتن.

اما ادامه کار همین جور که شروع شد نگذشت. قبل ترها یه چیزایی درباره ی حسی که نوشتن به آدم میده از این ور و اون ور شنیده بودم، خیلی هم دوست داشتم برای یه بار م که شده تجربه ش کنم ولی اصلا به اندازه ی یه سر انگشت هم توانایی ش رو نداشتم تا اینکه وردپرس ما رو شامل این توفیق اجباری کرد.

جلوتر که رفتم، با اینکه اصلا بلد نبودم و نیستم که خوب بنویسم، حس خوبی بهم دست داد و اینطور بود که مم علاقه من به نوشتن شدم.

تا اینکه بعد از سومین اتفاق برای سومین وبلاگم در طول 5 ماه تصمیم گرفتم بی خیال نوشتن شم و گذاشتم ش کنار.

تا اینکه امروز از بیان برام دعوتنامه اومد. سرویس ساده و قوی و تمیزی دارن. من م که خیلی وقت بود ننوشته بودم برای بار چهارم یه وبلاگ راه انداختم. این بار هم فقط و فقط به خاطر "بیان" .

حاشیه : می خواستم از پشت کامپیوتر بلند شم، برای همین سطور آخر رو سر هم بندی کردم و عجله ای نوشتم.

یا علی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۱ ، ۲۳:۰۳
مهاجر