دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۴۸ ق.ظ

من یک قهرمان م!

باسمه تعالی


خیلی قبل ترها، وقتی بچه بودم. به این فکر می کردم که اگه یه نیروی خارق العاده داشتم چه کارهایی می کردم. تو ذهنم صحنه ها رو تصور می کردم و از فکر کردن بهش لذت می بردم. درست یادم نیست تو اون سن چه قهرمان هایی رو تو کارتون ها می دیدم ولی خیلی خوب یادم میاد که چه جور حرکت هایی می کردم و بعد تصور می کردم که دارم کارهای خارق العاده انجام میدم.

یه مقدار بزرگتر که شدم و دیگه ذهن م قبول کرد که هیچ رقم ه نمی تونم از خودم تیر لیزری بیرون بدم یا تار پرتاب کنم. قرمان هام هم عوض شدند. شدند سربازهای قوی و خفن ی که هر کاری از دست شون بر می اومد یا رزمی کارهایی فنون رزمی شون قدرت زیادی به شون میداد. قاعدتا فکر کردن دربارع شون و اینکه خودم رو جاشون قرار بدم، حسابی سرگرم م میکرد ولی خب این قهرمان ها هم یه روز تاریخ مصرف شون تموم شد و جای خودشون رو به شخصیت های جدیدی دادن.

به امروز م که فکر می کنم. احساس می کنم تغییر زیادی نکردم. انگار همون بچه ی 18 سال پیش م با همون فکرهای بچگانه و این اقتضای سن م ه که باعث شده قهرمان هام تغییر کنند و من به حای فکر کردن به این که چه جوری از این ساختمون به اون ساختمون بپرم دارم به نحوه ی شهید شدن فقط فکر می کنم و از اون لذت می برم.

وقتی خودم رو و وضعیت موجودم رو این طور تحلیل می کنم. از خودم ناامید میشم. احساس می کنم تو تمام لحظات مشغول بازی کردن م و هیچ وقت زندگی م جدی نبوده.


حاشیه : واقعا درست میگم؟

حاشیه : خیلی وقت ها شرایط ایجاب میکنه که قوانین خودت رو زیر چا بذاری.



نوشته شده توسط مهاجر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

من یک قهرمان م!

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۴۸ ق.ظ

باسمه تعالی


خیلی قبل ترها، وقتی بچه بودم. به این فکر می کردم که اگه یه نیروی خارق العاده داشتم چه کارهایی می کردم. تو ذهنم صحنه ها رو تصور می کردم و از فکر کردن بهش لذت می بردم. درست یادم نیست تو اون سن چه قهرمان هایی رو تو کارتون ها می دیدم ولی خیلی خوب یادم میاد که چه جور حرکت هایی می کردم و بعد تصور می کردم که دارم کارهای خارق العاده انجام میدم.

یه مقدار بزرگتر که شدم و دیگه ذهن م قبول کرد که هیچ رقم ه نمی تونم از خودم تیر لیزری بیرون بدم یا تار پرتاب کنم. قرمان هام هم عوض شدند. شدند سربازهای قوی و خفن ی که هر کاری از دست شون بر می اومد یا رزمی کارهایی فنون رزمی شون قدرت زیادی به شون میداد. قاعدتا فکر کردن دربارع شون و اینکه خودم رو جاشون قرار بدم، حسابی سرگرم م میکرد ولی خب این قهرمان ها هم یه روز تاریخ مصرف شون تموم شد و جای خودشون رو به شخصیت های جدیدی دادن.

به امروز م که فکر می کنم. احساس می کنم تغییر زیادی نکردم. انگار همون بچه ی 18 سال پیش م با همون فکرهای بچگانه و این اقتضای سن م ه که باعث شده قهرمان هام تغییر کنند و من به حای فکر کردن به این که چه جوری از این ساختمون به اون ساختمون بپرم دارم به نحوه ی شهید شدن فقط فکر می کنم و از اون لذت می برم.

وقتی خودم رو و وضعیت موجودم رو این طور تحلیل می کنم. از خودم ناامید میشم. احساس می کنم تو تمام لحظات مشغول بازی کردن م و هیچ وقت زندگی م جدی نبوده.


حاشیه : واقعا درست میگم؟

حاشیه : خیلی وقت ها شرایط ایجاب میکنه که قوانین خودت رو زیر چا بذاری.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۹
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی