میعادگاه
باسمه تعالی
دستم رو دراز می کنم. خودم رو می می کشونم تا کتاب رو از روی میز بردارم. با یه صلوات دست میزارم روی ش و یه صفحه اش رو باز می کنم. سمت راست نوشته :
"رسول خدا (صل الله علیه وآله):
ما زال جبرئیل یوصینی بقام اللیل حتی ظننت انُ خیار امتی لن یناموا
جبرئیل پیوسته... مرا به شب زنده داری سفارش می نمود، تا جایی که گمان بردم بهترین افراد امت من شب ها هرگز نخواهند خوابید."
خیلی حدیث خوبی بود؛ اما این ور، توی صفحه ی سمت چپ نوشته :
"با صدای ضجه و ناله از خواب پریدم. آرام، آرام دنبال صدا رفتم. پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده ی لشگر را دیدم. "زین الدین"! طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است.
از خط که برگشته بود، همه سر و صورت و حتی پلک هاش خاکی شده بود. آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود، اما دل شکسته عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه و عاشق کجا خستگی می شناسد؟"
حاشیه : اسم کتاب هست، "بچه های محله تو و من". ولی من که خیلی با بچه محل هام فرق میکنم. اصلا از بچگی مشکل م این بوده که زیاد با بچه محل هام نمی گشتم.