دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۱۶ ق.ظ

میعادگاه


باسمه تعالی


دستم رو دراز می کنم. خودم رو می می کشونم تا کتاب رو از روی میز بردارم. با یه صلوات دست میزارم روی ش و یه صفحه اش رو باز می کنم. سمت راست نوشته :


"رسول خدا (صل الله علیه وآله):

ما زال جبرئیل یوصینی بقام اللیل حتی ظننت انُ خیار امتی لن یناموا

جبرئیل پیوسته... مرا به شب زنده داری سفارش می نمود، تا جایی که گمان بردم بهترین افراد امت من شب ها هرگز نخواهند خوابید."


خیلی حدیث خوبی بود؛ اما این ور، توی صفحه ی سمت چپ نوشته :


"با صدای ضجه و ناله از خواب پریدم. آرام، آرام دنبال صدا رفتم. پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده ی لشگر را دیدم. "زین الدین"! طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است.

از خط که برگشته بود، همه سر و صورت و حتی پلک هاش خاکی شده بود. آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود، اما دل شکسته عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه و عاشق کجا خستگی می شناسد؟"


حاشیه : اسم کتاب هست، "بچه های محله تو و من". ولی من که خیلی با بچه محل هام فرق میکنم. اصلا از بچگی مشکل م این بوده که زیاد با بچه محل هام نمی گشتم.



نوشته شده توسط مهاجر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

میعادگاه

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۱۶ ق.ظ


باسمه تعالی


دستم رو دراز می کنم. خودم رو می می کشونم تا کتاب رو از روی میز بردارم. با یه صلوات دست میزارم روی ش و یه صفحه اش رو باز می کنم. سمت راست نوشته :


"رسول خدا (صل الله علیه وآله):

ما زال جبرئیل یوصینی بقام اللیل حتی ظننت انُ خیار امتی لن یناموا

جبرئیل پیوسته... مرا به شب زنده داری سفارش می نمود، تا جایی که گمان بردم بهترین افراد امت من شب ها هرگز نخواهند خوابید."


خیلی حدیث خوبی بود؛ اما این ور، توی صفحه ی سمت چپ نوشته :


"با صدای ضجه و ناله از خواب پریدم. آرام، آرام دنبال صدا رفتم. پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده ی لشگر را دیدم. "زین الدین"! طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است.

از خط که برگشته بود، همه سر و صورت و حتی پلک هاش خاکی شده بود. آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود، اما دل شکسته عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه و عاشق کجا خستگی می شناسد؟"


حاشیه : اسم کتاب هست، "بچه های محله تو و من". ولی من که خیلی با بچه محل هام فرق میکنم. اصلا از بچگی مشکل م این بوده که زیاد با بچه محل هام نمی گشتم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۱۲
مهاجر

نظرات  (۱)

۱۲ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۸ زین‌الدین
سلام دایی
امسال با ما جنوب نمیای؟؟؟
راستی حالت چطوره ؟
خوبی؟
منم خوبم.......

پاسخ:
سلام آقا سید
اگه شهدا راه مون بدن، میام.
حالم خوبه.
میدونم که حال تو هم خوبه.
راستی لباس خاکی پارسالی هنوز، تا شده و تمیز رو صندلی م ه. امسال هم اون رو بپوشم؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی