دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

باسمه تعالی


رفتم تو اتاق ببینم یه مداد پیدا میشه که فردا بدم به علی بره امتحان بده یا نه. وسط اون همه خرت و پرت که رو میز کامپیوتر  و قفسه ی کناری ش ریخته بود، یه کتابی تو چشمم زد. کتاب ه قطع ش "دسته چک ی" بود. "جمله ها و نکته ها (12)". "موانع رشد معنوی (1)". این ها رو با یه فونت ریز گوشه ی کتاب نوشته بود. اما خیلی بزرگ، طوری که کل جلد پر شده بود، نوشته بود، "گناه".

-خدایا! دمت گرم! این ها چیه سر راه ما میزاری؟!

می ترسیدم بازش کنم. می ترسیدم از اولین چیزی که تو کتاب می خوندم. از اون اولین نکته. رحمت ه یا غصب؟

باز کردم. تو صفحه ی اول ش نوشته بود :


امام صادق (ع)

"هرگاه آدمی گناهی کند، نقطه سیاهی در دلش پدید می آید، اگر توبه کرد، آن نقطه پاک می شود و اگر باز هم گناه کرد، آن نقطه بزرگتر می شود، تا جایی که همه دلش را فرا می گیرد و از آن پس هرگز روی رستگاری را نمیبیند."


-باز هم ما رو گذاشتی تو "خوف و رجا"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۱۸
مهاجر

باسمه تعالی






واقعا این فیلم رو دوست دارم. دوباره نشستم دیدم ش. بیشتر از همه اون سکانس هایی رو دوست دارم که خلوت مامور اطلاعاتی رو نشون میده. مخصوصا با اون موسیقی متن خیلی گیراتر میشه. البته صحنه هایی که روی صورت ش یا مانیتورش یا حتی اون آتش تو بخاری مکس میکنه خیلی زیباترش کرده.


حاشیه : شاید اگر این فیلم موقع دیگه ای اکران میشد انقدر دوست ش نداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۱۱
مهاجر
همین که باعث شده اصطلاحات جدید وارد نوشته هام بشه یعنی خوب نیست.
کافی ه دیگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۵۰
مهاجر
از این تیکه ها ناراحت نمیشم ولی بعضی وقت ها خنده م میگیره یا تعجب می کنم
چرا من باید مخاطب باشم؟ اصلا من چه ربطی به اونجا دارم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۳۹
مهاجر

باسمه تعالی


نمی خوام شهدا رو به نفع خودم مصادره کنم. نمی خوام برای شهدا خط فکری تعیین کنیم، حتی نمی خوام تفکرات شون رو هم تبیین کنم. قصدی هم ندارم که عقاید کسی رو تفتیش کنم یا تفکرات مختلف رو خوب و بد کنم. حتی نمی خوام بگم که مقصر کی ه یا کی باعث این اتفاق ها شده. از اینکه "چی شد اینجوری شد" هم نمی خوام حرفی بزنم. حتی در دل هم نمی کنم. فقط می خوام یه جمله بگم، یه جمله ی خبری؛


"این کوچه ها، این خیابون ها، این مجتمع ها، این نقطه نقطه های شهرمون که اسم شهدا رو دارند، نه رنگ اونها رو دارند و نه بوی اونها رو میدن."


حاشیه : بعضی موقع ها برای اینکه بعضی ها حرف ت رو فقط بشنوند خیلی از این قیدها نیازه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۷
مهاجر

باسمه تعالی


سلام

خوب هستید؟ حال تون چه طوره؟ خیلی دوست دارم ببینم تون. راستش یه احساس دلتنگی نسبت به شما پیدا کردم. بعضی موقع ها که به شما فکر می کنم، انگار حالم منقلب میشه. مثلا همین دیشب، داشتم رانندگی میکردم، یهو یادتون افتادم. خیلی بهم ریختم. اصلا نفهمیدم چه جور تا شهرری، توی اتوبان رانندگی کردم. خیلی دوست دارم ببینم تون. شاید این دلتنگی کم تر بشه. البته هر جور که فکر می کنم، خیلی بعیده که این اتفاق بیفته ولی خب، میتونم دل م رو بهش خوش کنم که شاید یه روز موفق بشم ببینم تون. نمی دونم چی شد که اینجوری شد. اصلا نمی دونم اینجوری شده یا نه. ولی فکر کنم که "عاشق" شده باشم.


خیلی دوست دارم ببینم تون.

مهاجر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۳۸
مهاجر

این ترم بدترین دوران تحصیل م تو این 15 سال بود. امیدوارم بدتر از این نشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۱۴
مهاجر

باسمه تعالی


خیلی دوست دارم یه سوالی از شما بپرسم. اگر دوست داشتید جواب بدید.

راست ش شما تنها کسی هستید که به اینجا سر میزنه و من رو نمیشناسه. چند نفر دیگه که از اینجا با خبرند و نوشته های من رو می خونن هم من رو میشناسن و هم تا حد زیادی با خلقیات من آشنا اند. این طور بگم که شناخت اون ها نسبت به من واقعی خیلی بیشتر از بقیه ست و هر چیز رو که از من می خونن احتمالا با همون شخصیت تطبیق میدن و تصور غیر واقعی از من تو ذهن شون درست نمیشه. اما می خواستم از شما بپرسم، که به نظرتون "من چه شکلی ام؟". یعنی اون کسی که از من تو ذهن تون وجود داره، چه جور آدمی ه. می خوام ببینم، حرفهایی که می زنم، یعنی ظاهرم، با اون چیزی که واقعا هستم خیلی متفاوته یا نه؟


منتظرم


التماس دعا

یاعلی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۱۶
مهاجر

باسمه تعالی


بالاخره به نقطه ای رسیدم که می تونم با خیال راحت بگم "تموم شد". یک ترم، یعنی "چهار ماه" کلاس رفتن و درس گوش نکردن و خوابیدن تو کلاس و میان ترم دادن و کونیز دادن و پروژه انجام دادن و از همه مهم تر امتحان پایان ترم دادن تموم شد. دیگه دغدغه ی امتحان دادن وجود نداره. میشه با خیال راحت سرم رو بذارم یه گوشه بخوابم. (البته اگر خوابم ببره) ولی همیشه، بعد از اینکه از این مشغله ی "چهارماه" ه راحت میشه. یه نگرانی و شاید اضطراب دیگه به وجود میاد. "نمره" ها. چند روز دیگه قراره یه "کارنامه" داشته باشم که مثلا آینه ی تمام نمای همه ی کارایی که تو این ترم انجام دادم.


معمولا من بعد از امتحان درباره ش صحبت نمی کنم. دنبال جواب سوال ها هم نمی گردم. راستش این طوری تا وقتی "نمره" م بیاد تو یه حالت "خوف و رجا" می مونم. یعنی هر چقدر هم که امتحان رو بد داده باشم، باز م امیدوارم تا شاید نمره خوبی بگیرم. امیدوارم که حس بد دادن امتحان م اشتباه باشه یا استاد یه رحمی بکنه. ولی وقتی "نمره" میاد و "کارنامه" تکمیل میشه. دیگه همه چی واضح میشه. می فهمم با خودم چند چند م.


بعضی موقع ها این حالت "خوف و رجا" تو طول ترم هم پیش میاد. وقتی که تمرین ها رو انجام ندادم و میان ترم رو بدجور خراب کردم. پیش خودم میگم که با این وضع حتما آخر ترم این درس رو میفتم. ولی باز ته دل م به این ترس و این نتیجه اعتقاد ندارم. اونوقت مابقی روزهای ترم رو هم به منوال قبل میگذرونم تا آخر ترم برسه. ولی اون موقع ای که "نمره" ی تک رو تو پورتال م میبینم. شروع میکنم به خودم فحش بدم و حسرت تمام روزهای تلف شده ی ترم رو بخورم. اما چه فایده؟!


حاشیه : چقدر داستان های مشابه تو این عالم داریم. مثلا همین داستان و ...!!!

حاشیه : حال من مثل کسی ه که میدونه آخر ترم میفته ولی تا نمره ش رو نبینه هیچ حرکتی به خودش نمیده. اون موقع هم، به فکر افتادن به درد نمی خوره.

حاشیه : هر چقدر سعی کردم نتوستم یه عبارت بهتر برای عنوان این مطلب پیدا کنم تا منظورم رو خوب برسونه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۱
مهاجر

باسمه تعالی


چند روزی بود که محل م نمیذاشت. هر چقدر می رفتم سمت ش، جواب م رو نمیداد. اصلا، از من فرار می کرد. حق هم داشت. با اون کارهایی که باهاش کرده بودم.


بعد از چند روز با یه جمله این وضعیت تموم شد.


- داشتم فکر می کردم. دوستی ادعای بزرگی ه!


حاشیه : خیلی وقت ه که این کلمه رو به معنای واقعی ش برای کسی به کار نبردم. "دوست"

حاشیه از صفحه ی قبل : وقتی وبلاگ م رو چک کردید داشتم پست قبلی رو می نوشتم. ظاهرا از اون روز تا به حال به اینجا سر نزدید. (مگر اینکه از Google Reader استفاده کرده باشید) راست ش یه مقدار نگران م، نمی دونم برای چی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۲۱:۵۹
مهاجر