دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

باسمه تعالی


فکر کنم این چهارمین وبلاگ م باشه که توش جدی می نویسم. اولی و دومی تقریبا عمومی بودن. یعنی خیلی ها آدرس ش رو داشتن و می خوندن ش و هر از چندگاهی هم اگر حال میکردن، یه نظر میذاشتن. اون دو تا رو به خاطر مشکلاتی که تو سرورشون به وجود اومد از دست دادم.در واقع بعد از اینکه اولی خراب شد، دومی رو درست کردم. که دومی هم در نهایت از دست رفت. چیزهایی که اونجا می نوشتم، حرف های دل م بود ولی برای اینکه اونهایی که نباید از دل م خبر می داشتن، راز دل م رو نفهمن، درد و دل ها رو تو یه قالبی جا میدادم و با یه زبونی می گفتم که خیلی تابلو نباشه. برای همین خیلی از حرفها رو نمی شد زد. چون شرایط ش فراهم نبود. بعد از اینکه دومی خراب شد، چند وقتی نمی نوشتم ولی بالاخره یه روز دوباره رفتم سراغ ش. این دفعه، یعنی دفعه سوم، با قبلی ها فرق می کرد. یه وبلاگ ساختم که هیچ نام و نشون ی از من توش نبود. و از اون هیچ نام و نشونی تو موتور های جستجو نبود و کسی هم آدرس ش رو نداشت. عملا کسی غیر از خودم نمی تونست بخوندش. تو سومی چیزهایی می نوشتم که ته ته دلم بود و شاید هیچکس ازش خبر نداشت. اما آدرس سومی هم در یک اتفاق لو رفت و یه خواننده بهش اضافه شد. من م کم کم نسبت به نوشتن تو اونجا بی میل شدم و اون هم کم کم از بین رفت. همون طور که تو پست اولم تو این وبلاگ نوشته بودم، عوامل مختلف دست به دست هم داد و من دوباره شروع کردم به نوشتن. این بار نه به اندازه ی اولی و دومی تو لفافه نوشتم و نه به اندازه ی سومی از ته ته دل.


وقتی آدم می خواد این طوری بنویس ه. (یعنی حرف دل بزن ه) اگر مخاطب هاش زیاد باشن، باید حرف هاش رو مخفی بگه. چون حرف دلی که همه فهمیدن، صاحب دل رو رسوا میکنه. اما اگر خواست حرف ها رو آشکار و هویدا بگه، باید مخاطب هاش هم خاص باشن. اون موقعی ای که من شروع کردم به نوشتن تو این وبلاگ، فرض م بر این بود که مخاطب هام خاص هستند ولی فکر روزی رو هم کرده بودم که دیگه فقط مخاطب خاص نداشته باشم. (اون روز باید حرف هام رو طور دیگه ای بنویسم)


دوست عزیزم، دو سه روز صبر کردم ببینم باز هم وبلاگ م رو چک میکنید یا نه. مثل اینکه پیگیر هستید. یعنی روزی یه بار سر میزنید. حدس میزنم که من رو می شناسید. ازاین ناراحت نیستم که چرا وبلاگ من رو پیدا کردید. فقط می خواستم بدونم که اگر حدس م درست است و اگر جزو مخاطب های خاص من نیستید، دیگر این طور ننویسم. اگر هم غلط حدس زده ام، یعنی من رو نمی شناسید، ممنون میشوم بگویید تا تغییری در رویه ام ندهم. این ها رو به عنوان درخواست به شما گفتم وگرنه شما در خواندن یا نخواندن این وبلاگ و معرفی کردن یا نکردن خودتان مختارید.


التماس دعا

یاعلی


حاشیه : این رو بگم که بسته شدن وبلاگ سومی تقصیر شما نبود. پس اگر دفعه ی بعدی من رو دیدید، فحش م ندید. :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۰
مهاجر

باسمه تعالی


امشب هم داره تموم میشه، مثل شب های دیگه. شب های بعد هم تموم میشن، مثل امشب. یه روز دیگه از عمرم داره میگذره. یه روز دیگه از جوونی م داره میره. یه روز دیگه دارم به پیری نزدیک میشم. یه روز دیگه دارم به روزهایی که دیگه توانایی امروز م رو ندارم نزدیک میشم. روزهایی که دیگه مثل امروز نمی تونم تلاش کنم، مثل امروز نمی تونم یاد بگیرمٍ مثل امروز نمی تونم مبارزه کنم. یه روز به روزهایی نزدیک میشم که چه بخوام، چه نخوام دیگه توانایی گذشته رو ندارم. اما این روزهایی که یکی یکی داره میگذره اصلا اون طور که باید نیستن. یعنی اصلا نزدیک اون چیزی که باید باشن هم نیستن.


***


بعضی موقع ها، یه جمله ای هست که برای توصیف حالم خیلی خوب ه. "پیر شدیم دیگه!!!". وقتی تو یه حالت هایی قرار میگیرم که هیچ شور و نشاطی برای تلاش و کار و یادگرفتن ندارم. وقتی کم میارم جلوی مانع ها و آروم یه جا می شینم. وقتی انگار دیگه تمام روح م یخ کرده، با اینکه تو اوج جوونی م ولی هیچ فرقی با یه پیرمرد رو به موت ندارم. پس به ترین جمله برای اون وفت ها همین یه جمله ست. "پیر شدیم دیگه!!!".


حاشیه : وقتی مطالبات حضرت آقا رو درباره ی دانشجوها میشنوم یا می خونم، احساس "پیری" میکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۱ ، ۰۱:۰۵
مهاجر


بعد از نیمه ی شب، توی خونه، وقتی همه خوابیدند و چراغ ها -به غیر از یکی که به تو نزدیک ه- خاموشند، پشت میز کوتاه، رو به صفحه نمایش لپ تاپ، این موسیقی رو با هدست گوش کردن، حس جالبی داره. به یه بار امتحان کردن ش می ارزه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۰:۵۰
مهاجر

باسمه تعالی


بچه که بودم، یه کتابی داشتم که نزدیک بیست، سی دفعه خونده بودم ش. اسم ش بود، "خر در لباس شیر". داستان کتاب از این قرار بود که یه خری داشته تو جنگل میرفته، اتفاقی یه بسته میبینه که اونجا افتاده. بسته رو که باز میکنه میبینه یه پوست شیر توش ه. پوست رو تن ش می کنه. راه میفته تو جنگل. اول به چندتا از این پرنده و حیوان های کوچیک میرسه، اونها هم تا این شیر رو میبینند از ترس فرار می کنند و مخفی می شند. این خر هم خیلی خوش ش میاد. شروع میکنه به دور زدن تو جنگل و ترسوندن حیوانات. یعد که کلی جو میگیرت ش و خیال می کنه واقعا "شیر" شده. پیش خودش میگه بذار یه غرش هم بکنم که دیگه همه حساب کار دست شون بیاد. انگار اصلا یادش رفته بوده که "خر" ه، نه "شیر". دهن ش رو باز میکنه تا غرش بکنه ولی به جای صدای نعره یه شیر، صدای عرعر ازش بلند میشه. اونجاست که به معنی واقعی کلمه جلوی تموم حیوانات رسوا میشه.


امروز داشتم به این فکر می کردم که داستان من هم شده مثل این "خر" ه که لباس "شیر" پوشیده بود. فقط از روزی می ترسم که رسوا بشم.


حاشیه : می خواستم بنویسم چرا بهم شبیه یم ولی ترجیح میدم هرکس برداشت خودش رو بکنه.

حاشیه : برداشت یه بنده خدایی باید جالب باشه. احتمالا اون جاهایی که شباهت نداره به من رو شبیه بدونه. (البته اون بنده خدا این ها رو نمی خونه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۱۰
مهاجر
داشتم به حماسه ی نه دی و خاطرات اون روز فکر میکردم، تازه یادم اومد "تاریخ" از هشتم دی شروع شده بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۶:۲۲
مهاجر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ دی ۹۱ ، ۰۰:۳۸
مهاجر
باسمه تعالی

امروز بعد از چند ماه پنج شنبه این سعادت رو داشتم که خونه باشم. البته وقتی فیض م دو چندان شد که بعد خیلی بیشتر از اون چندیدن ماه پنج شنبه تا ساعت یازده خواب بودم. واقعا خیلی وقت بود که همچین موقعیتی رو تجربه نکرده بودم. ولی با این وجود خیلی هم از این سعادتی که نصیب م شد راضی نبودم. ترجیح می دادم همون جایی باشم که پنج شنبه های گذشته بودم. نه اینکه فکر کنید از پیش خانواده بودن و تو خونه بودن گریزونم. انگار علاقه ام به خوابیدن تا لنگ ظهر کم شده. بیشتر  علاقه دارم کمتر خواب باشم و کارهای بهتری بکنم.

امیدوارم این قضیه یه گام به جلو باشه. نه یه توهم و احساس ی که من رو به یه سمت ی ببره که کلا از قضیه پرت بشم و بعد هم با کله همچین بزنتم زمین که دیگه نتونم بلند بشم. هر وقت که درباره یه همچین اتفاقات و احساساتی فکر می کنم و می نویسم واقعا از این قضیه می ترسم. ترس هم داره. آدم اگه مثل من بی جنبه باشه تا یکم از این حرکت ها می کنه، تا یه کاری می کنه که یکم رضایت خدا هم توش دخیله. تا یکم از رقتارهای داغون و بدش فاصله میگیره. تا یه مقدار برای اسلام و مسلمین کار میکنه، فکر می کنه چه خبره و چی کار کرده. دیگه تو دل ش خدا رو بنده نیست. احساس می کنه الان جزء اولیای خدا شده. بعدش هم کلا گند میزنه به همه ی کارهایی که می خواد بکنه و باید بکنه.

خدایا! قدرتی به ما بده که بتونیم با عجب ی که در درون مون داریم مقابله کنیم.

حاشیه : وقتی می نوشتم با هدفون این رو گوش میکردم. (دمام زنی تو هیئت ی که آقا نریمان می خونه، یه سنت قدیمی ه)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۱۲
مهاجر


باسمه تعالی


در بین شهدا، شهید چمران از اون هایی که آدم هر جور که بخواد حساب کنه جلوش کم میاره. واقعا یه شخصیت عجیبی داره. وقتی درباره ش می خونی و می بینی چه جور تو همه جا اینطور رشد داشته، می بینی یه همچین روح بلندی داشته، دیگه هیچ حرف ی نمیتونی بزنی. وقتی دست نوشته هاش رو ببینی انگار با یه عارف بزرگ طرف شدی. بعد میری رفتارش رو با بچه های لبنانی نگاه می کنی، می گی این آدم در اوج احساس ه. از کردستان و کاراش تو اون جا که تعریف می کنند، یه چریک همه فن حریف رو می بینی. بعد میای می بینی یه همچین آدمی از نظر علمی هم و اوج قرار داده. واقعا حرفی برای گفتن می مونه؟


حاشیه : دوباره داشتم تو فایل های IDM ام دنبال یه چیزی برای گوش دادن می گشتم که این رو پیدا کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۱
مهاجر

باسمه تعالی


یه کم که مرور می کنم می بینم انگار نمیشه آب رفته از جوی رو برگردوند. البته باید قبل ش ببینم ارزش ش رو داره یا نه؟ بعضی چیزها وقتی تا این حد خراب میشه. دیگه برگردوندن ش فایده نداره. به هر ترفندی که برش گردونی باز یه جاهایی ش هست که که قابل برگشت نیست. همیشه هم نبودش تو ذوق میزنه و همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده. نگاه ها، صحبت ها، برخوردها و تفکرات رو خراب می کنه و گند میزنه به همه ش. مثل یه لباس سفیدی میشه که یه لکه مثل لکه چای روش افتاده. هر چقدر بشوری ش و تمیز باشه. ولی باز جای لکه روش هست. نمیشه هم ندیده ش گرفت. همیشه جلوی چشمت ه و یادت میاره این همون لباس تمیزی نیست که قبل از ریختن چای روش، بود.


یه چیزهایی هست که مثل لکه چایی ه می مونه. پاک شدنی نیست. این ها رو آدم وقتی می فهمه که تجربه شون کنه. تجربه ی ارزش مندی ه. بعدا حواست هست که هر چقدر هم گند میزنی مواظب این چیزها باشی که خراب ش نکنی. ولی نجربه ی خیلی تلخی ه. تلخی ش هم یه جوری ه که تا آخر عمر همراه ت ه. کاش میشد یکی بود که نمی ذاشت این ها رو خودم تجربه کنم.


حاشیه : خیلی سانسور ش کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۰۱:۱۰
مهاجر

باسمه تعالی


اول دبیرستان که بودم یه همکلاسی داشتم که روی میز جلویی م می نشست. از راهنمایی - مثل بیشتر بچه ها - با هم هم مدرسه ای بودیم. ولی اون سال برای اولین و آخرین بار هم کلاسی شده بودیم. بچه ی خیلی باهوشی بود. واقعا با استعداد بود؛ تو درس عربی همیشه زودتر از همه جواب سوال های معلم رو می داد. راهنمایی که بودیم معلم هنر همیشه از خط ش تعریف می کرد. ریاضی ش هم خیلی خوب. یه جورایی هم نازگل معلم ریاضی بود. یعنی تو کلاس ریاضی معلم تا جایی که می تونست تحویل ش می گرفت و قربون صدقه ش میرفت، هر چند که اون هیچ توجه ای به معلم نمی کرد و اصلا محل ش نمی گذاشت. تازه بعضا دست ش هم می انداخت. فوتبال و پیگ پبگ ش هم هالی بود. همیشه تو تیم مدرسه بود. خلاصه ی مطلب اینکه از هوش و استعداد چیزی کم نداشت.(در ضمن یه نکته ای هم اضافه کنم که ما تو مدرسه تیزهوشان درس می خوندیم.)


این هم کلاسی ما با این همه توانایی ای که داشت ولی یه جای کارش لنگ می زد؛ سر و گوش ش بیش از اندازه می جنبید. از راهنمایی هم بازیگوش بود ولی دیگه وقتی به اول دبیرستان رسیده بود، کاراش از بازیگوشی گذشته بود. نمی دونم کجاها میرفت و جه کارایی می کرد ولی هر چی که بود باعث شده بود کلا حواس ش به درس ها نباشه. میومد سر کلاس، یه موقعی امتحان داشتیم یا قرار بود که تمرین تحویل بدیم، همون جا شروع می کرد خوندن و نوشتن. یعد هم موفق میشد. یعنی هم امتحان رو خوب می داد و هم تمرین ها رو تحویل می داد.


اون موقع بنده از الان خیلی متحجرتر بودم.(چه شود!!!) واقعا از دست کارها و حرکات ش تو کلاس اعصابم خورد می شد. مخصوصا اینکه جلوی من هم می نشست. یه موقع هایی هم به شدت حرص م در می اومد، چون خیلی از امتحان ها رو که خوندنی بود و نمیرسید تو کلاس همه ش رو بخونه تقلب می کرد. همیشه هم با این وضعیت درس خوندن نمره های خوب می گرفت. یه بار سر کوئیز دین و زندگی دیگه جوش آورده بودم. دست م رو بردم بالا و لو ش دادم. در کل آب مون تو یه جوب نمی رفت. من حرف خودم رو میزدم، اون حرف خودش رو. اصلا هم از همدیگه خوشمون نمی اومد.


هر طور بود اون سال گذشت. سال بعد و سال های بعدش دیگه با هم هم کلاس نبودیم. ولی از اوضاع ش کم و بیش خبر داشتم. یعنی همون قدر که همه می دونستن. اوضاع درسی ش بدتر شده بود. کلاس ها رو می پیچوند. هر وقت هم که تو مدرسه پیداش می شد، با ناظم سر وضعیت ظاهری ش درگیر بود. سال سوم هم چند بار قرار بود اخراج بشه، که با وساطت و تعهد منتفی شد. آخر کار به اینجا رسید که نیومد امتحان های نهایی سوم دبیرستان رو یده و رسما بدون گرفتن دیپلم ترک تحصیل کرد.


***


الان که به اون زمان و روندی که این هم مدرسه ای طی کرد، فکر می کنم. واقعا تاسف می خورم. حقیقتا ناراحت میشم. یه همچین بچه ای با این همه توانایی و استعداد به کجاها که کشیده نشد. ولی یه چیزی که تو این قضیه منو بیشتر اذیت میکنه، نقش من و هم مدرسه ای های دیگه ش تو سرنوشت ش ه. شاید اگه من اون موقع انقدر بچه نبودم و حداقل به اندازه الان عقلم میرسید و اون جوری باهاش برخورد نمی کردم، این اتفاق ها نمی افتاد. شاید اگه بچه های کانون انقدر شدید باهاش برخورد نمی کردند و کلا از کانون زده ش نمی کردند، این طور نمی شد. شاید اگر اون هایی که بیشتر بهش نزدیک بودند، دست ش رو می گرفتند و نمی گذاشتند این طور پیش بره، حداقل الان داشت تو یه داشنگاه خوب درس می خوند جای اینکه بره سراغ هزار تا کار مشکل دار.


واقعا چرا بعضی وقت ها انقدر راحت از کنار اطرافیان مون میگذریم، بدون اینکه توجه ای بهش بکنیم. چرا خیلی وقت ها نسبت به وضعیت دور برمون هیچ دغدغه ای نداریم. این موضوع با دخالت خیلی فرق داره. بعضی موقع کمک ما و توجه ما می تونه برای بعضی ها خیلی مهم و تاثیر گذار باشه. اگر به سادگی از کنار این قضیه رد بشیم، یه روزی میرسه، مثل امروز من، مثل چی از کارمون پشیمون بشیم ولی پشیمونی فرصت از دست رفته رو بر نمی گردونه.


حاشیه : نمی دونم اون بنده خدا الان کجاست. ولی امیدوارم وضعیت ش به تر شده باشه. امیدوارم عاقبت به خیر بشه.


حاشیه : اسم "خسرو" بر گرفته از داستان توی کتاب ادبیات فارسی ه.(همونی که یه پسر با استعداد و ورزش کار بود ولی آخر معتاد شد و ...)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۱ ، ۰۰:۵۹
مهاجر