دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

باسمه تعالی


     از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد          از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد 

         ما تحبس الدعا شده نان شبهه ایم           آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد 

        پر باز می کنم بپرم،می خورم زمین           بال و پر شکسته به جایی نمی رسد 

             باید تنم پی سپر دیگری رود           با روزه های ما به نوایی نمی رسد 

         با دست خالی از چه پل دیگران شوم           دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد 

   ای میزبان فدای تو و سفره چیدنت           آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟

من سالهاست منتظر یک ضمانتم           آخر چرا امام رضایی نمی رسد 

  از من مخواه پیش از این زندگی کنم           وقتی برات کرب و بلایی نمی رسد

علی اکبر لطیفیان


انگار بیش تر از اون چیزی که فکر می کردم اوضاع م خراب ه. یکی دو تا گیر ساده نیست. مشکل خیلی بدتر از این حرف هاست.


حاشیه : حاجی هم این شعر رو خونده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۶
مهاجر
خیلی حس بد و مذخرفی داری وقتی می فهمی "وصله ی ناجور"  بودن یعنی چی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۵۰
مهاجر


باسمه تعالی


"مقام معظم رهبری در پبام به مناسبت شهادت شهید صیاد شیرازی :

او مانند دیگر مردان خدا، از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند همواره سر و جان خود را برای نثار در راه خدا بر روی دست داشتند.

خظر مرگ کوچک تر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد..."


چه جور آدمی باید باشی تا رهبر ت این جور درباره ات حرف بزه یا یه همچین حسی بهت داشته باشه.


"اصلا باورم نمی شد. مقام معظم رهبری کنار قبر پدرم نشسته بود و قرآن می خواند. با تعجب به محافظین ایشان گفتم : "چرا ما را خبر نکردید؟" گفتند: "اقا نماز شبشان را هم همین جا خواندند." دم دمای صبح گفتم بودند: "دلم برای صیاد تنگ شده است!"


حاشیه : "ولابت مداری" لفظی ه که خیلی وقته لغلغه (؟) ی زبون خیلی هامون شده. ولی به معنای واقعی کلمه در این مرد تجلی پیدا کرده.

حاشیه : دوباره از همون کتاب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۴
مهاجر

باسمه تعالی


سید رضا رفته بود داخل مغازه برای خرید. ریحانه هم منتظرش، بیرون مغازه کنار خیابون ایستاده بود. نگاه ش به در مغازه بود تا آقاشون بیاد. رضا میوه ها رو دست گرفته بود و منتظر بود تا فروشنده بقیه پولش رو حساب کنه و بده بهش. 

پاکت های میوه رو گذاشت روی زمین. پول های کهنه ای که از میوه فروش گرفته بود رو مرتب کرد. گذاشت توی کیف پول ش. میوه ها رو برداشت. از در مغازه اومد بیرون. ریحانه ده متر جلوتر کنار خیابون منتظرش بود.

ماشین با صدای بلند کنار ریحانه ترمز زد. صدای ضبط ش انقدر بلند بود که از ته خیابون هم به وضوح شنیده می شد. دو تا جوون توش بودند. به نظر حال شون عالی نمی اومد. ریحانه جا خورد. اون ی که سمت شاگرد بود، خودش رو تا کمر از پنجره ماشین آورد بیرون. چندتا حرف سنگین به ش زد و شروع کرد به متلک گفتن به ریحانه.

سید هنوز تو پنج قدمی ریحانه بود. صورت ش سرخ شد. قرمزی چشم هاش رو می شد از دور تشخیص داد. رگ غیرت ش داشت منفجر می شد. پاکت میوه ها از دست ش رها شد. با دو قدم خودش رو به ریحانه رسوند.

جوون که تا حالا بد مستی میکرد، یه دفعه برق از سرش پرید. سید رضا رو دید که بالا سرش ایستاده. سید مهلت فکر کردن بهش نداد. دست ش رو بالا برد.

ولی یه لحظه حواس ش جمع تر شد. چنان بلند به شیطون لعنت فرستاد که کل خیابون حواس شون به اونجا جمع شد. بعد چنان با تمام وجود تعره زد "برو گم شو!" که در یک چشم به هم زدن اثری از اون ماشین و دو تا جوون توش نبود.

سید رضا هنوز نگاه ش به مسیر ماشین بود. چیزی نمی گفت. یه دفعه انگار که پاهاش سست شده باشه. وا رفت. نشست روی جدول کنار خیابون. سرش رو هم انداخت پایین.

شونه های سید رضا می لرزید و بالا و پایین می شد. ریحانه چادرش رو جمع کرد. دولا شد. دست گذاشت رو شونه ی سید. سعی کرد آروم ش کنه.

سید رضا چیزی نمی گفت. فقط یه بار بین هق هق گریه هاش گفت "یا حسین"


حاشیه : اون چیزی که می خواستم نشد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۵۱
مهاجر


باسمه تعالی


دستم رو دراز می کنم. خودم رو می می کشونم تا کتاب رو از روی میز بردارم. با یه صلوات دست میزارم روی ش و یه صفحه اش رو باز می کنم. سمت راست نوشته :


"رسول خدا (صل الله علیه وآله):

ما زال جبرئیل یوصینی بقام اللیل حتی ظننت انُ خیار امتی لن یناموا

جبرئیل پیوسته... مرا به شب زنده داری سفارش می نمود، تا جایی که گمان بردم بهترین افراد امت من شب ها هرگز نخواهند خوابید."


خیلی حدیث خوبی بود؛ اما این ور، توی صفحه ی سمت چپ نوشته :


"با صدای ضجه و ناله از خواب پریدم. آرام، آرام دنبال صدا رفتم. پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده ی لشگر را دیدم. "زین الدین"! طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است.

از خط که برگشته بود، همه سر و صورت و حتی پلک هاش خاکی شده بود. آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود، اما دل شکسته عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه و عاشق کجا خستگی می شناسد؟"


حاشیه : اسم کتاب هست، "بچه های محله تو و من". ولی من که خیلی با بچه محل هام فرق میکنم. اصلا از بچگی مشکل م این بوده که زیاد با بچه محل هام نمی گشتم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۱۶
مهاجر

باسمه تعالی


امروز احساس کردم خیلی تنهام. انقدر این تنهایی رو تو شلوغی های چهارراه ولیعصر، عمیق حس کردم که نفس م بالا نمی اومد...


حاشیه : این متن مال چند روز پیش ه. وقت نکردم کامل بنویسم. الان هم نمی تونم ادامه ش بدم. همین قدر کافیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۲۳
مهاجر

باسمه تعالی


کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی         نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

                     مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد         که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

                              چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد         چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

                      مده به دست سپاه فراق ملک دلم را         به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

   بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان         تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

                   چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم         که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

          به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر         شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

                اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت         جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

                رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید         کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

                   تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت         گهی به دانه‌ی اشکی، گهی به شعله آهی

                 فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی         چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی


فروغی بسطامی


حاشیه : ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۴
مهاجر
باسمه تعالی

                       ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا          من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
        جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر          چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا
               ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک          نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق          پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
            گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم          تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
         چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست          دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا
         جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو          جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

عطار

حاشیه : یه موقع هایی این جور بیت ها بهتر حس می کردم. شعرش واقعا زیباست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۷
مهاجر

باسمه تعالی


همیشه، وقتی به رشد و آدم شدن و بزرگ شدن و این چیزها فکر می کنم، مدام کارهایی از ذهن م می گذره که باید انجام بدم. کارهایی که فکر می کنم نیاز ه برای رشد کردن و آدم شدن. اما به نظر میاد یه چیزایی هست که از کارهایی که باید انجام بدم مهم تر ه و شاید کم تر حواس م بهشون هست؛ کارهایی که نباید انجام بدم، فکرهایی که نباید بکنم، حرف هایی که نباید بزنم، جاهایی که نباید برم، دوستی هایی که نباید بکنم، دشمنی هایی که نباید داشته باشم و خیلی "نباید" های دیگه که زیاد تو زندگی م هستند.

امروز داشتم به این فکر می کردم که واقعا هر چقدر هم "باید" ها رو انجام بدم ولی وقتی به یه "نباید" کوچیک تو زندگی م توجه ندارم، کارم از بیخ لنگ میزنه. یعنی هیچ فایده ای نداره انجام اون "باید". این رو با تمام وجودم حس می کنم. هر وقت هم این قضیه رو انکار کردم، یه جورایی خودم رو گول زدم.

فکر کنم از همین الان باید به طور جدی به فکر این "نباید" ها باشم. هر چند که دیر ه ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تاره ست؛ مخصوصا الان که یه خبرایی ه.


حاشیه : احتمالا در "باید" ها و "نباید" ها سوءتفاهم پیش بیاد؛ چون منظورم اون چیزایی نیست که مرسوم ه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۰
مهاجر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۳
مهاجر