باسمه تعالی
آخر هفته که میرسه. مخصوصا وقتی به ساعت های آخرش نزدیک میشم، دلم می خواد بشینم و از یه هفته ی پرفراز و نشیب، با هیجان تعریف کنم و بنویسم. از صبح بیدار شدن ها بگم. از کلاس خوابیدن ها تعریف کنم. از بسیج و بچه های دانشگاه بنویسم. درباره ی خونه مون حرف بزنم. از اونجا و کارام بگم. اصلا از آخر شب کانون رفتن بگم یا از زیارت سیدالکریم رفتن. همه ی اینا هست. ولی موقع نوشتن که میشه. خیلی ها رو نمیشه گفت. یه سری هم گفتنی نیستن. بعضی ها به قول "غریبه" مصداق "دست نوشته های شهدا رو بعد از مرگ شون پیدا میکنن" اند. بعضی ها هم ارز ش گفتن ندارن. اون هایی هم که می مونه انقدر برام مهم و جذاب نیستن که بشینم و ازشون بگم. برای همین موقع نوشتن که میشه هیچ بهونه ای پیدا نمی کنم. من میمونم و "دست های خالی". دوست ندارم یادداشت های روزانه بذارم یا یه چیزی مثل دفترچه خاطرات روزانه درست کنم. از طرفی علاقه ای هم ندارم از این طرف و اون طرف مطلب در بیارم بعد دو تا جمله از خودم بهشون بچسبونم و اینجا بذارم. از نوشتن چیزایی که لمس شون می کنم یا تجربه شون میکنم لذت می برم. لذت میبرم از چیزایی بنویسم که با دلم (دل سیاه و داغون من) بازی میکنن. خیلی وقتا چیزی ندارم که از نوشتن ش لذت ببرم. برای همین نمیدونم برای چی باید بنویسم. ولی باز دوست دارم بنویسم. فکر کنم از خود خود نوشتن لذت میبرم.
حاشیه : تصور می کردم اگه یکی این مطالب م رو بخونه پیش خودش میگه "این عجب اعتماد به نفس بالایی داره با این نوشته های داغون ش". واقعا حق داره.