سه برادر
باسمه تعالی
نصف شب بود. بی خوابی زده بود به سرم. گفتم یه دوری تو پادگان بزنم شاید خواب به چشمام بیاد. چراغ های یه ساختمونی روشن بود. فاصله اش زیاد بود ولی معلوم بود که دستشویی های پادگان ه. تعجب کردم. یه جورایی هم دلم سوخت برای این سربازای بی چاره که تا این وقت شب اونجا کار می کردن. رفتم به شون یه سری بزنم. یه خسته نباشیدی هم بگم. رسیدم دم در ساختمون. پام رو که تو گذاشتم. خشکم زد. یه جورایی یخ کردم. اونایی که اونجا کار می کردن همون سه تا برادر بودند، احمد و محمود و ابراهیم.
حاشیه : قدیما تو وبلاگ قبلیم مطلب نوشته بودم، "به دنبال اخلاص". اونی که دانبال ش می گشتم، اینجاست.
حاشیه : اگر اون سه تا رو نشناختی برو دنبال اون کسایی که تیپ محمد رسول الله (ص) رو راه انداختند.