این روزها رو دوست دارم
باسمه تعالی
دوشنبه رو خیلی دوست نداشتم، بعد از دانشگاه با سرعت تمام رفتم سمت کانون تا خودم رو به موقع برسونم به جلسه. فکر نمی کردم انقدر برام سخت باشه. شاید بهشون وابسته شده بودم. من به موقع رسیدم ولی بچه ها دیر اومدن. بالاخره بعد از نماز تحویل دادم. یک سال بود که مسئولیت شون رو داشتم. هر چند که خوب کارم رو انجام ندادم ولی خیلی چیزها یاد گرفتم. واقعا تغییر کردم.
***
سه شنبه صبح مثل همیشه حدود شش بیدار شدم. رفتم تا به کلاس 7:45 برسم. ظهر هم رفتم جایی که باید می رفتم. ... . یک ساعت پیش رسیدم خونه. سه روزی میشه که خونه نبودم. خستگی رو حس می کنم. این حس رو خیلی دوست دارم. حالا یکم زندگی برام معنا پیدا کرده.
حاشیه : هنوز کسی وبلاگ م رو نمی خونه، یعنی آدرس ش رو ندارن، خودم م هم دوست ندارم به کسی آدرس ش رو بدم، اگه پیدا کردند هم ناراحت نمیشم که بخونند.