سوم شخص
باسمه تعالی
اصلا مسیرم از اون طرف ها رد نمیشد. ولی امروز می خواستم برم خونه ی یکی از فامیل ها که سمت شرق تهران بود. دیر وقت هم شده بود. شلوغی مترو اعصابم رو بد جوری بهم ریخته بود. ایستگاه گلبرگ پیاده شدم تا از رسالت ماشین سوار بشم و برم خونه شون. تو صف ماشین های ... ایستاده بودم. بدنم از خستگی داشت ولو میشد وسط آسفالت خیابون. همین طور که سرم رو می چرخوندم، یه کسی رو دیدم. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. تقریبا میشناختم ش. قبلا تو دانشگاه دیده بودم ش. بیشتر از لباس هاش شناختم. همون هایی بود که این هفته تو دانشگاه تن ش بود. کیف ش هم رو دوش ش بود. انگار از دانشگاه میومد. چیزی که بیشتر تابلو ش می کرد طرز راه رفتن ش بود. سوا از این که یکم لنگ میرد. یه جور خاصی راه می رفت. سر ش رو مثل ... انداخته بود پایین. جالب اینجا بود که وقتی هم از وسط میدون رد میشد سرش رو بالا نیاورد. خیلی دوست داشتم یه ماشین با سرعت میومد، همین طور که داره از خیابون رد میشه له ش می کرد طوری که فقط بشه با کاردک جمع ش کرد. این جور آدم ها رسما عقل ندارند. انگار هیچی تو مغزشون نیست.
حاشیه : خیلی دوست دارم بنویسم ولی وقتی نمی تونم نصف صفحه رو ببینم انگیزه ام از بین میره.