دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ق.ظ

"من"!

باسمه تعالی

امروز بعد از چند ماه پنج شنبه این سعادت رو داشتم که خونه باشم. البته وقتی فیض م دو چندان شد که بعد خیلی بیشتر از اون چندیدن ماه پنج شنبه تا ساعت یازده خواب بودم. واقعا خیلی وقت بود که همچین موقعیتی رو تجربه نکرده بودم. ولی با این وجود خیلی هم از این سعادتی که نصیب م شد راضی نبودم. ترجیح می دادم همون جایی باشم که پنج شنبه های گذشته بودم. نه اینکه فکر کنید از پیش خانواده بودن و تو خونه بودن گریزونم. انگار علاقه ام به خوابیدن تا لنگ ظهر کم شده. بیشتر  علاقه دارم کمتر خواب باشم و کارهای بهتری بکنم.

امیدوارم این قضیه یه گام به جلو باشه. نه یه توهم و احساس ی که من رو به یه سمت ی ببره که کلا از قضیه پرت بشم و بعد هم با کله همچین بزنتم زمین که دیگه نتونم بلند بشم. هر وقت که درباره یه همچین اتفاقات و احساساتی فکر می کنم و می نویسم واقعا از این قضیه می ترسم. ترس هم داره. آدم اگه مثل من بی جنبه باشه تا یکم از این حرکت ها می کنه، تا یه کاری می کنه که یکم رضایت خدا هم توش دخیله. تا یکم از رقتارهای داغون و بدش فاصله میگیره. تا یه مقدار برای اسلام و مسلمین کار میکنه، فکر می کنه چه خبره و چی کار کرده. دیگه تو دل ش خدا رو بنده نیست. احساس می کنه الان جزء اولیای خدا شده. بعدش هم کلا گند میزنه به همه ی کارهایی که می خواد بکنه و باید بکنه.

خدایا! قدرتی به ما بده که بتونیم با عجب ی که در درون مون داریم مقابله کنیم.

حاشیه : وقتی می نوشتم با هدفون این رو گوش میکردم. (دمام زنی تو هیئت ی که آقا نریمان می خونه، یه سنت قدیمی ه)


نوشته شده توسط مهاجر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

"من"!

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ق.ظ
باسمه تعالی

امروز بعد از چند ماه پنج شنبه این سعادت رو داشتم که خونه باشم. البته وقتی فیض م دو چندان شد که بعد خیلی بیشتر از اون چندیدن ماه پنج شنبه تا ساعت یازده خواب بودم. واقعا خیلی وقت بود که همچین موقعیتی رو تجربه نکرده بودم. ولی با این وجود خیلی هم از این سعادتی که نصیب م شد راضی نبودم. ترجیح می دادم همون جایی باشم که پنج شنبه های گذشته بودم. نه اینکه فکر کنید از پیش خانواده بودن و تو خونه بودن گریزونم. انگار علاقه ام به خوابیدن تا لنگ ظهر کم شده. بیشتر  علاقه دارم کمتر خواب باشم و کارهای بهتری بکنم.

امیدوارم این قضیه یه گام به جلو باشه. نه یه توهم و احساس ی که من رو به یه سمت ی ببره که کلا از قضیه پرت بشم و بعد هم با کله همچین بزنتم زمین که دیگه نتونم بلند بشم. هر وقت که درباره یه همچین اتفاقات و احساساتی فکر می کنم و می نویسم واقعا از این قضیه می ترسم. ترس هم داره. آدم اگه مثل من بی جنبه باشه تا یکم از این حرکت ها می کنه، تا یه کاری می کنه که یکم رضایت خدا هم توش دخیله. تا یکم از رقتارهای داغون و بدش فاصله میگیره. تا یه مقدار برای اسلام و مسلمین کار میکنه، فکر می کنه چه خبره و چی کار کرده. دیگه تو دل ش خدا رو بنده نیست. احساس می کنه الان جزء اولیای خدا شده. بعدش هم کلا گند میزنه به همه ی کارهایی که می خواد بکنه و باید بکنه.

خدایا! قدرتی به ما بده که بتونیم با عجب ی که در درون مون داریم مقابله کنیم.

حاشیه : وقتی می نوشتم با هدفون این رو گوش میکردم. (دمام زنی تو هیئت ی که آقا نریمان می خونه، یه سنت قدیمی ه)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۰/۰۸
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی