پیری زودرس
باسمه تعالی
امشب هم داره تموم میشه، مثل شب های دیگه. شب های بعد هم تموم میشن، مثل امشب. یه روز دیگه از عمرم داره میگذره. یه روز دیگه از جوونی م داره میره. یه روز دیگه دارم به پیری نزدیک میشم. یه روز دیگه دارم به روزهایی که دیگه توانایی امروز م رو ندارم نزدیک میشم. روزهایی که دیگه مثل امروز نمی تونم تلاش کنم، مثل امروز نمی تونم یاد بگیرمٍ مثل امروز نمی تونم مبارزه کنم. یه روز به روزهایی نزدیک میشم که چه بخوام، چه نخوام دیگه توانایی گذشته رو ندارم. اما این روزهایی که یکی یکی داره میگذره اصلا اون طور که باید نیستن. یعنی اصلا نزدیک اون چیزی که باید باشن هم نیستن.
***
بعضی موقع ها، یه جمله ای هست که برای توصیف حالم خیلی خوب ه. "پیر شدیم دیگه!!!". وقتی تو یه حالت هایی قرار میگیرم که هیچ شور و نشاطی برای تلاش و کار و یادگرفتن ندارم. وقتی کم میارم جلوی مانع ها و آروم یه جا می شینم. وقتی انگار دیگه تمام روح م یخ کرده، با اینکه تو اوج جوونی م ولی هیچ فرقی با یه پیرمرد رو به موت ندارم. پس به ترین جمله برای اون وفت ها همین یه جمله ست. "پیر شدیم دیگه!!!".
حاشیه : وقتی مطالبات حضرت آقا رو درباره ی دانشجوها میشنوم یا می خونم، احساس "پیری" میکنم.