دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

باسمه تعالی


وقتی می خوندم ش، به این فکر می کردم که من هم چه قدر دوست دارم بشینم جلوی دوست دبیرستان ی م. به چشماش زل بزنم و بغض گلوم رو بگیره. خیلی دوست دارم ولی ...

***

بعضی چیزها تو این دنیا وجود داره که وقتی خراب میشه، هر کاری هم بکنی و به این در و اون در بزنی تا درست ش کنی حتی اگه موفق بشی باز مثل روز اول ش نمیشه. یعنی انقدر با اون روز اولی فرق داره که نمیشه گفت درست شده. مثل کریستال ی میمونه که خورد بشه و بعد کلی تلاش کنی تا همه ی تکه هاش رو به هم بچسبونی. اگر هم موفق بشی، حاصل کارت یه چیزی میشه که هیچ شباهتی به کریستال نداره.

تجربه به من ثابت کرده که دوستی هم مثل کریستال می مونه. هر بار که شکستم ش دیگه نتوستم مثل روز اول درست ش کنم. خیلی زحمت کشیدم، خیلی هرینه دادم، ولی نشد. (بعضی موقع ها بدتر هم شد)

اما بعد از این همه مدت. بعد از این همه نشدن هنوز هم امید دارم که بتونم درست ش کنم. هنوز هم بعضی موقع ها دست و پا میزنم تا اون چیزایی رو که از دست دادم دوباره به دست بیارم ولی ...


حاشیه : توی "تاریخ" نوشته بود، امام علی (ع) می گن که ناتوان ترین مردم اونی ه که دوستی نداره و از اون ناتوان تر اونی ه که دوست ش رو از دست میده.

حاشیه : التماس دعا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۳
مهاجر

باسمه تعالی


خیلی قبل ترها، وقتی بچه بودم. به این فکر می کردم که اگه یه نیروی خارق العاده داشتم چه کارهایی می کردم. تو ذهنم صحنه ها رو تصور می کردم و از فکر کردن بهش لذت می بردم. درست یادم نیست تو اون سن چه قهرمان هایی رو تو کارتون ها می دیدم ولی خیلی خوب یادم میاد که چه جور حرکت هایی می کردم و بعد تصور می کردم که دارم کارهای خارق العاده انجام میدم.

یه مقدار بزرگتر که شدم و دیگه ذهن م قبول کرد که هیچ رقم ه نمی تونم از خودم تیر لیزری بیرون بدم یا تار پرتاب کنم. قرمان هام هم عوض شدند. شدند سربازهای قوی و خفن ی که هر کاری از دست شون بر می اومد یا رزمی کارهایی فنون رزمی شون قدرت زیادی به شون میداد. قاعدتا فکر کردن دربارع شون و اینکه خودم رو جاشون قرار بدم، حسابی سرگرم م میکرد ولی خب این قهرمان ها هم یه روز تاریخ مصرف شون تموم شد و جای خودشون رو به شخصیت های جدیدی دادن.

به امروز م که فکر می کنم. احساس می کنم تغییر زیادی نکردم. انگار همون بچه ی 18 سال پیش م با همون فکرهای بچگانه و این اقتضای سن م ه که باعث شده قهرمان هام تغییر کنند و من به حای فکر کردن به این که چه جوری از این ساختمون به اون ساختمون بپرم دارم به نحوه ی شهید شدن فقط فکر می کنم و از اون لذت می برم.

وقتی خودم رو و وضعیت موجودم رو این طور تحلیل می کنم. از خودم ناامید میشم. احساس می کنم تو تمام لحظات مشغول بازی کردن م و هیچ وقت زندگی م جدی نبوده.


حاشیه : واقعا درست میگم؟

حاشیه : خیلی وقت ها شرایط ایجاب میکنه که قوانین خودت رو زیر چا بذاری.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۴۸
مهاجر


باسمه تعالی


می خواستم بگم که منظم بودن واقعا چیز خوبی ه. هیچی نباشه حداقل به آدم حس خوبی میده. حس اینکه همه چیز سر جاش ه. این رو حداقل چند ماه تجربه کردم که می گم. واقعا عالی بود. یادش بخیر.


حاشیه : عکس برای زمان کنکور ه. با دو نفر دیگه یه جایی درس می خوندیم.

حاشیه : بعضی اصلاحات ش خاص اون زمان تولید شده بود.

حاشیه : نگید که نظم از برگه معلوم ه! چند سالی از نوشتن ش میگذره. از لا به لای کاغذهام پیدا کردم.

حاشیه : من به اسم امضا کرده بود. مجبور شدم امضام رو مخفی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۴۰
مهاجر
... و من غم زده اینجا تک و تنها ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۳۶
مهاجر

باسمه تعالی


ردیف اول، پشت راننده نشسته بودم. تو صندلی فرو رفته بودم و کتابی که قبل عید [فکر کنم] خریده بودم رو می خوندم. اسم کتاب "عقیق" بود. از "حاج حسین خرازی" نوشته بود.

خیلی از رفقای حاج حسین کنارش شهید شده بودند. شهادت هر کدوم هم داستان عجیبی برای خودش داشت. هر کدوم شون که شهید میشد، یه مصداق از "ما رأیت الا جمبلا" رو می شناختم. یکی شون هنوز خاطرم هست. انقدر زیبا  شهید شهید شد که هیچوقت نمی تونم فراموش ش کنم.

تو عملیات وافجر هشت بود. اون طرف اروند، داخل فاو، پشت خاکریز. وقتی از جاش بلند میشه، گلوله مستقیم تانک شهیدش میکنه. تو کتاب نوشته بود، وقتی میرن سراغ از بدن ش فقط یه تکه از لباس ش مونده بود.

اون موقع کلی مست عشق بازی اون ها شده بودم. درست یادم نیست ولی فکر کنم داشتم نقشه می چیدم که چجوری یه همچین مرگی رو از خدا بگیرم. احتمالا قدم هاش رو هم تا حدودی، یعنی تا جایی که عقلم میرسید، چیده بود.


***


الان یکسال از اون فکرها و از اون اردوی راهیان می گذره. وقتی به خودم نگاه می کنم، هنوز تو "ب" ی "بسم الله" قضیه گیر کردم. اگر عقب تر نرفته باشیم، قدمی جلو نرفتم. تلاش کردم و این در و اون در زدم. یه موقع هایی هم شد که "ب" رو رد کردم و به سر "سین" رسیدم. ولی خیلی راحت تر و سریع تر دوباره برگشتم خونه ی اول. 

انقدر رفتم و برگشتم که دیگه دارم شک می کنم که اصلا من مال "ب" و "سین" و "میم" رد کردن و به "الله" رسیدن نیستم. شک می کنم که دیگه برای من راهی نمونده برای رفتن و نموندن و برنگشتن.

{ ولی یه چیز همیشه تو ذهن م هست که تکلیف م رو مشخص می کنه، "چاره ای نیست جز حرکت" }


حاشیه : [مخاطب خاص] بذارید به حساب همون مناجات های شبانه!!!

حاشیه : اول قرار نبود قسمت زیر *** رو بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۱۷
مهاجر

« بسم الله الرحمن الرحیم »



قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً 

الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً 

أُولَئِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَزْناً 

ذَلِکَ جَزَاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِمَا کَفَرُوا وَاتَّخَذُوا آیَاتِی وَرُسُلِی هُزُواً


(سوره مبارکه کهف، آیات 103 الی 106)


***


بگو: «آیا به شما خبر دهیم که زیانکارترین (مردم) در کارها، چه کسانی هستند؟

آنها که تلاشهایشان در زندگی دنیا گم (و نابود) شده؛ با این حال، می‌پندارند کار نیک انجام می‌دهند!»

آنها کسانی هستند که به آیات پروردگارشان و لقای او کافر شدند؛ به همین جهت، اعمالشان حبط و نابود شد! از این رو روز قیامت، میزانی برای آنها برپا نخواهیم کرد!

(آری،) این گونه است! کیفرشان دوزخ است، بخاطر آنکه کافر شدند، و آیات من و پیامبرانم را به سخریه گرفتند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۶
مهاجر

باسمه تعالی


امسال هم به لطف خدا و دعوت شهدا سال تحویل رو مشهد الشهداء بودیم. خدا رو شکر سفر خوبی هم بود. یکی از تصمیم هایی که روزهای اول سال گرفتم، این بود که دیگه کمتر اینجا بنویسم. راستش هنوز هم نتوستم یه دلیلی برای نوشتن پیدا کنم که من رو قانع کنه. در واقع هر چقدر هم دنبال ش بگردم، باز، چیزی که پیدا می کنم، اونی نیست که باعث میشه بنویسم. به خودم که نگاه می کنم. با خودم که فکر می کنم. می فهمم که چون دوست دارم و دل م می خواد، می نویسم. اون چیزهایی که من رو ترغیب می کنه که بنویسم، خیلی جالب نیستند و بعضا مایه سرافکندگی اند. حالا هر چقدر هم این کار رو با دلیل خوب و موجه درست جلوه بدم، باز نمی تونم خودم رو گول بزنم.


"باشد که راه راست را در پیش گیریم"


حاشیه : نیاز به دعای برادرهای مومن م دارم. التماس دعا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۵۴
مهاجر

باسمه تعالی


نمیدونم امشب از چی بنویسم. ظهر داشتم به این فکر می کردم که شب بنویسم، "سلام نه". بنویسم از این که نمی رم و تصمیم گرفتم نرم. بنویسم از اینکه چقر ناراحت م و دارم عذاب می کشم. بنویسم نه به خاطر اینکه پیش خانواده باشم، نه به خاطر اینکه درس دارم و نه به خاطر اینکه حال ش رو ندارم، بلکه فقط به خاطر "..." نمی رم. به خاطر حرفی که "..." بهم زد. داشتم به همه ی دلیل هام برای نرفتن فکر می کردم. سعی می کردم خودم رو راضی کنم بلکن یه کم آروم بگیرم. یه کم سبک بشم.


اما انگار منتظر بودم . منتظر بودم یکی باهام حرف بزن ه. یکی ازم بپرسه، آخه چرا نمی ری؟ یکی بهم بگه ول کن تمام این دلیل هات رو. بذار شون اینجا، بیا بریم. انگار منتظر بودم یکی کمک کنه، سبک بشم. همه ی این ها رو وقتی فهمیدم که بهم زنگ زدید. خیلی ازتون ممنون م. خدا خیرتون بده.

***


صبح می خواستم برم پیش شون. برم قبل عید، یه سری بهشون بزنم، بلکن یکم خلق م باز بشه. نشد. یعنی نخواستم. آخه یاد بلایی که پارسال سرم اومد افتادم. بی خیال ش شدم. گفتم اشکالی نداره. شب میرم به "دوستان" شون سر میزنم. حرفام رو به اون ها میگم. ولی بازم نشد. یعنی نذاشتن. اجازه ندادن. فکر کنم خیلی علاقه ای ندارن من برم پیش شون. اما امیدوارم اینطور نباشه، چون...


حاشیه : با عرض معذرت به دلایلی مجبورم این "..." ها رو به جای کلمه ی اصلی بذارم.

حاشیه : شاید بگید، چه عنوان بی ربطی! ولی برای من همچین هم بی ربط نیست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۴۸
مهاجر

باسمه تعالی




یادش بخیر. اولین سالی که رفتیم جنوب، بیشتر راه تو ماشین این پخش می شد. خیلی سفر خوبی بود. پای ما هم به جنوب باز شد. ان شاء الله که پای ما به اینجا باز باشه. امیدوارم امسال هم اتفاق های خوبی برام بیفته.


حاشیه : تو رو به شهداء حلال م کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۶
مهاجر

باسمه تعالی


داشتم دوباره به حماقت ها و اشتباه ات بزرگی که انجام دادم فکر می کردم. خیلی دوست دارم جبران شون کنم ولی هیچ راه ی پیدا نمی کنم. هیچ راه ی پیدا نمی کنم تا این بارهای سنگین ی که رو دوشم گذاشتم رو زمین بذارم و سبک کنم. کاش می شد که برگردم به گذشته و یه کارهایی رو انجام ندم و یه تصمیم اتی را عوض می کنم. اما چه فایده؟! خیلی کارها کردم و خیلی تصمیم ها گرفتم که الان واقعا داره اذیت م می کنه ولی راه ی برای جبران شون پیدا نمی کنم. می ترسم. می ترسم از اینکه بزن ه به سرم و برای جبران کارهای گذشته م یه کارهایی بکنم که وضع رو بدتر کنه. ولی همین جوری هم نمی تونم دست روی دست بذارم و بی خیال بنشینم. کارم گیره. بدجوری هم گیره. چاره ای هم ندارم جز باز کردن این گیر. که اگه باز بشه، ممکنه به لطف خدا خیلی جلو بیفتم. البته فقط ممکنه. 


حاشیه : از خوندن بعضی قسمت هاش واقعا از خودم خحالت کشیدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۴۳
مهاجر