شلوغی های دم عید بنده
باسمه تعالی
نمیدونم امشب از چی بنویسم. ظهر داشتم به این فکر می کردم که شب بنویسم، "سلام نه". بنویسم از این که نمی رم و تصمیم گرفتم نرم. بنویسم از اینکه چقر ناراحت م و دارم عذاب می کشم. بنویسم نه به خاطر اینکه پیش خانواده باشم، نه به خاطر اینکه درس دارم و نه به خاطر اینکه حال ش رو ندارم، بلکه فقط به خاطر "..." نمی رم. به خاطر حرفی که "..." بهم زد. داشتم به همه ی دلیل هام برای نرفتن فکر می کردم. سعی می کردم خودم رو راضی کنم بلکن یه کم آروم بگیرم. یه کم سبک بشم.
***
صبح می خواستم برم پیش شون. برم قبل عید، یه سری بهشون بزنم، بلکن یکم خلق م باز بشه. نشد. یعنی نخواستم. آخه یاد بلایی که پارسال سرم اومد افتادم. بی خیال ش شدم. گفتم اشکالی نداره. شب میرم به "دوستان" شون سر میزنم. حرفام رو به اون ها میگم. ولی بازم نشد. یعنی نذاشتن. اجازه ندادن. فکر کنم خیلی علاقه ای ندارن من برم پیش شون. اما امیدوارم اینطور نباشه، چون...
حاشیه : با عرض معذرت به دلایلی مجبورم این "..." ها رو به جای کلمه ی اصلی بذارم.
حاشیه : شاید بگید، چه عنوان بی ربطی! ولی برای من همچین هم بی ربط نیست.