دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۴۸ ب.ظ

شلوغی های دم عید بنده

باسمه تعالی


نمیدونم امشب از چی بنویسم. ظهر داشتم به این فکر می کردم که شب بنویسم، "سلام نه". بنویسم از این که نمی رم و تصمیم گرفتم نرم. بنویسم از اینکه چقر ناراحت م و دارم عذاب می کشم. بنویسم نه به خاطر اینکه پیش خانواده باشم، نه به خاطر اینکه درس دارم و نه به خاطر اینکه حال ش رو ندارم، بلکه فقط به خاطر "..." نمی رم. به خاطر حرفی که "..." بهم زد. داشتم به همه ی دلیل هام برای نرفتن فکر می کردم. سعی می کردم خودم رو راضی کنم بلکن یه کم آروم بگیرم. یه کم سبک بشم.


اما انگار منتظر بودم . منتظر بودم یکی باهام حرف بزن ه. یکی ازم بپرسه، آخه چرا نمی ری؟ یکی بهم بگه ول کن تمام این دلیل هات رو. بذار شون اینجا، بیا بریم. انگار منتظر بودم یکی کمک کنه، سبک بشم. همه ی این ها رو وقتی فهمیدم که بهم زنگ زدید. خیلی ازتون ممنون م. خدا خیرتون بده.

***


صبح می خواستم برم پیش شون. برم قبل عید، یه سری بهشون بزنم، بلکن یکم خلق م باز بشه. نشد. یعنی نخواستم. آخه یاد بلایی که پارسال سرم اومد افتادم. بی خیال ش شدم. گفتم اشکالی نداره. شب میرم به "دوستان" شون سر میزنم. حرفام رو به اون ها میگم. ولی بازم نشد. یعنی نذاشتن. اجازه ندادن. فکر کنم خیلی علاقه ای ندارن من برم پیش شون. اما امیدوارم اینطور نباشه، چون...


حاشیه : با عرض معذرت به دلایلی مجبورم این "..." ها رو به جای کلمه ی اصلی بذارم.

حاشیه : شاید بگید، چه عنوان بی ربطی! ولی برای من همچین هم بی ربط نیست.




نوشته شده توسط مهاجر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

شلوغی های دم عید بنده

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۴۸ ب.ظ

باسمه تعالی


نمیدونم امشب از چی بنویسم. ظهر داشتم به این فکر می کردم که شب بنویسم، "سلام نه". بنویسم از این که نمی رم و تصمیم گرفتم نرم. بنویسم از اینکه چقر ناراحت م و دارم عذاب می کشم. بنویسم نه به خاطر اینکه پیش خانواده باشم، نه به خاطر اینکه درس دارم و نه به خاطر اینکه حال ش رو ندارم، بلکه فقط به خاطر "..." نمی رم. به خاطر حرفی که "..." بهم زد. داشتم به همه ی دلیل هام برای نرفتن فکر می کردم. سعی می کردم خودم رو راضی کنم بلکن یه کم آروم بگیرم. یه کم سبک بشم.


اما انگار منتظر بودم . منتظر بودم یکی باهام حرف بزن ه. یکی ازم بپرسه، آخه چرا نمی ری؟ یکی بهم بگه ول کن تمام این دلیل هات رو. بذار شون اینجا، بیا بریم. انگار منتظر بودم یکی کمک کنه، سبک بشم. همه ی این ها رو وقتی فهمیدم که بهم زنگ زدید. خیلی ازتون ممنون م. خدا خیرتون بده.

***


صبح می خواستم برم پیش شون. برم قبل عید، یه سری بهشون بزنم، بلکن یکم خلق م باز بشه. نشد. یعنی نخواستم. آخه یاد بلایی که پارسال سرم اومد افتادم. بی خیال ش شدم. گفتم اشکالی نداره. شب میرم به "دوستان" شون سر میزنم. حرفام رو به اون ها میگم. ولی بازم نشد. یعنی نذاشتن. اجازه ندادن. فکر کنم خیلی علاقه ای ندارن من برم پیش شون. اما امیدوارم اینطور نباشه، چون...


حاشیه : با عرض معذرت به دلایلی مجبورم این "..." ها رو به جای کلمه ی اصلی بذارم.

حاشیه : شاید بگید، چه عنوان بی ربطی! ولی برای من همچین هم بی ربط نیست.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۲۵
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی