یا زینب
باسمه تعالی
سید رضا رفته بود داخل مغازه برای خرید. ریحانه هم منتظرش، بیرون مغازه کنار خیابون ایستاده بود. نگاه ش به در مغازه بود تا آقاشون بیاد. رضا میوه ها رو دست گرفته بود و منتظر بود تا فروشنده بقیه پولش رو حساب کنه و بده بهش.
پاکت های میوه رو گذاشت روی زمین. پول های کهنه ای که از میوه فروش گرفته بود رو مرتب کرد. گذاشت توی کیف پول ش. میوه ها رو برداشت. از در مغازه اومد بیرون. ریحانه ده متر جلوتر کنار خیابون منتظرش بود.
ماشین با صدای بلند کنار ریحانه ترمز زد. صدای ضبط ش انقدر بلند بود که از ته خیابون هم به وضوح شنیده می شد. دو تا جوون توش بودند. به نظر حال شون عالی نمی اومد. ریحانه جا خورد. اون ی که سمت شاگرد بود، خودش رو تا کمر از پنجره ماشین آورد بیرون. چندتا حرف سنگین به ش زد و شروع کرد به متلک گفتن به ریحانه.
سید هنوز تو پنج قدمی ریحانه بود. صورت ش سرخ شد. قرمزی چشم هاش رو می شد از دور تشخیص داد. رگ غیرت ش داشت منفجر می شد. پاکت میوه ها از دست ش رها شد. با دو قدم خودش رو به ریحانه رسوند.
جوون که تا حالا بد مستی میکرد، یه دفعه برق از سرش پرید. سید رضا رو دید که بالا سرش ایستاده. سید مهلت فکر کردن بهش نداد. دست ش رو بالا برد.
ولی یه لحظه حواس ش جمع تر شد. چنان بلند به شیطون لعنت فرستاد که کل خیابون حواس شون به اونجا جمع شد. بعد چنان با تمام وجود تعره زد "برو گم شو!" که در یک چشم به هم زدن اثری از اون ماشین و دو تا جوون توش نبود.
سید رضا هنوز نگاه ش به مسیر ماشین بود. چیزی نمی گفت. یه دفعه انگار که پاهاش سست شده باشه. وا رفت. نشست روی جدول کنار خیابون. سرش رو هم انداخت پایین.
شونه های سید رضا می لرزید و بالا و پایین می شد. ریحانه چادرش رو جمع کرد. دولا شد. دست گذاشت رو شونه ی سید. سعی کرد آروم ش کنه.
سید رضا چیزی نمی گفت. فقط یه بار بین هق هق گریه هاش گفت "یا حسین"
حاشیه : اون چیزی که می خواستم نشد.