باسمه تعالی
نشسته ایم روی سکوهایی که جلوی دانشکده است. برای کارهایی که از فارغ و تحصیلی شون مونده اومدن دانشگاه. از حال و احوال شون می پرسم. نصف و نیمه جوابی بهم می دن. بعد میگن تو چی کار می کنی؟ اول مثل همیشه می گم هیچی. میگن از ... چه خبر؟ می گم خوبه از سه شنبه میرم تا جمعه یا شب پنجشنبه. می خوام بگم حالا که خیلی کمتر خونه ام دید خانواده نسبت به من تغییر کرده. می پرن وسط حرف م. میگن، "مهاجر" تو هیچ فرقی نکردی. هنوزم هر کاری رو که دوست داری انجام میدی.
***
تو سایت جلسه گرفته بودیم. گفت که می خواد بره خونه، با مترو می رفت. من م با مترو می رفتم. با هم زدیم بیرون. یه کم تو راه با هم صحبت کریدم. خواستم بگم که چه قدر دوست دارم تو فانوس کمک کنم ولی اصلا نمی تونم. یهو بد جوری زد تو برجک م. گفت هر کسی کار خودش رو داره. فکر میکنه کارش از این جا مهم تره. چند تا مثال م از بچه ها زد. بعد آخرین جمله ای که گفت این بود، هیچ کدوم نمی دونن که دانشگاه از همه مهم تره.
***
صحبت کم خونه رفتن و اخلاق خانوم ها بود. می گفتن که با خانوم شون صحبت کردن و متوجه ش کردن. گفتن تا یه سال باید این وضعیت رو تحمل کنن تا کار جلو بره. وقتی سختی وضعیت شون بیشتر مشخص شد که گفتن دو تا بچه ی کوچیک دارن و خانواده خانوم شون شهرستان اند. وقتی بلند شدن که برن بیرون گفتن، شما ها نمی دونین من چی میگم. گفتن شما ها نمی دونین بچه تو این سن یعنی چی.
***
جمعه داره تموم میشه. من مثل آدم گیج و منگ پشت میز کوتاه م رو به روی لپ تاپ نشسته ام. نمی دونم می خوام چی کار کنم. وقت تمرین ها داره تموم میشه. هنوز نمی دونم کدوم ها رو باید بنویسم. لپ تاپ رو می بندم. پا میشم میرم بخوابم.
***
ساعت نه و نیم ه. بین کامپایلر و PL تنها زمانی ه که تو امروز خالی دارم. نشستم تو مسجد. حال م بد جور از دست خودم گرفته. حساب کتاب که می کنم، اصلا به نتایج خوبی نمی رسم. هر چی بیشتر فکر می کنم از خودم ناامید تر می شم.
باسمه تعالی
آخر هفته که میرسه. مخصوصا وقتی به ساعت های آخرش نزدیک میشم، دلم می خواد بشینم و از یه هفته ی پرفراز و نشیب، با هیجان تعریف کنم و بنویسم. از صبح بیدار شدن ها بگم. از کلاس خوابیدن ها تعریف کنم. از بسیج و بچه های دانشگاه بنویسم. درباره ی خونه مون حرف بزنم. از اونجا و کارام بگم. اصلا از آخر شب کانون رفتن بگم یا از زیارت سیدالکریم رفتن. همه ی اینا هست. ولی موقع نوشتن که میشه. خیلی ها رو نمیشه گفت. یه سری هم گفتنی نیستن. بعضی ها به قول "غریبه" مصداق "دست نوشته های شهدا رو بعد از مرگ شون پیدا میکنن" اند. بعضی ها هم ارز ش گفتن ندارن. اون هایی هم که می مونه انقدر برام مهم و جذاب نیستن که بشینم و ازشون بگم. برای همین موقع نوشتن که میشه هیچ بهونه ای پیدا نمی کنم. من میمونم و "دست های خالی". دوست ندارم یادداشت های روزانه بذارم یا یه چیزی مثل دفترچه خاطرات روزانه درست کنم. از طرفی علاقه ای هم ندارم از این طرف و اون طرف مطلب در بیارم بعد دو تا جمله از خودم بهشون بچسبونم و اینجا بذارم. از نوشتن چیزایی که لمس شون می کنم یا تجربه شون میکنم لذت می برم. لذت میبرم از چیزایی بنویسم که با دلم (دل سیاه و داغون من) بازی میکنن. خیلی وقتا چیزی ندارم که از نوشتن ش لذت ببرم. برای همین نمیدونم برای چی باید بنویسم. ولی باز دوست دارم بنویسم. فکر کنم از خود خود نوشتن لذت میبرم.
حاشیه : تصور می کردم اگه یکی این مطالب م رو بخونه پیش خودش میگه "این عجب اعتماد به نفس بالایی داره با این نوشته های داغون ش". واقعا حق داره.
باسمه تعالی
نصف شب بود. بی خوابی زده بود به سرم. گفتم یه دوری تو پادگان بزنم شاید خواب به چشمام بیاد. چراغ های یه ساختمونی روشن بود. فاصله اش زیاد بود ولی معلوم بود که دستشویی های پادگان ه. تعجب کردم. یه جورایی هم دلم سوخت برای این سربازای بی چاره که تا این وقت شب اونجا کار می کردن. رفتم به شون یه سری بزنم. یه خسته نباشیدی هم بگم. رسیدم دم در ساختمون. پام رو که تو گذاشتم. خشکم زد. یه جورایی یخ کردم. اونایی که اونجا کار می کردن همون سه تا برادر بودند، احمد و محمود و ابراهیم.
حاشیه : قدیما تو وبلاگ قبلیم مطلب نوشته بودم، "به دنبال اخلاص". اونی که دانبال ش می گشتم، اینجاست.
حاشیه : اگر اون سه تا رو نشناختی برو دنبال اون کسایی که تیپ محمد رسول الله (ص) رو راه انداختند.
باسمه تعالی
یه موقع هایی بود. اون قدیم قدیم ها. پس زمینه گوشی م عکسی یه کسی بود که خیلی دوست ش داشتم. عکس ش م خیلی قشنگ بود. مدتها عکس ش رو گوشی م بود. اصلا هر وقت میدیدم ش میرفتم تو یه حال و هوای دیگه. حس و حال خوبی بود. اما از اونجایی که گوشی آدم یه وسیله ی شخصی نیست. همه عکس شو رو گوشی من می دیدن. بعضا هم امر براشون مشتبه می شد، فکر می کردن با من نسبتی داره یا من باهاش نسبتی دارم. دیدم روا نیست. یه جورای ناجوری در حق ش جفا کردم. عکس ش رو برداشتم. جاش عکس خودم رو گذاشتم. هر چند که هیچکی عکسم رو نمی شناسه ولی خودم که می شناسم. هربار م که عکسم رو می بینم. خوب که توش دقت می کنم حالم میریزه بهم. بد جور میگیره. دوست داشتم یه عکس بهتر از خودم میزاشتم. یه عکسی که شبیه عکس اون باشه ولی چه کنم که من به اون زیبایی نیستم. فعلا همینی ام که هست.
حاشیه : یه وقتی هایی که پیش میاد که مطالب خودم رو بخونم واقعا از خودم ناامید میشم. خدا رو هم شکر می کنم که کسی چرت و پرت های منو نمی خونه
باسمه تعالی
5 دقیقه پیش تمرین هام رو فرستادم مثل همیشه آخرین دقیقه ها و مثل بیشتر وقت ها ناقص. انگار همین دیروز بود که ترم جدید داشت شروع میشد . چه قول هایی که به خودم ندادم. می گفتم این دفعه دیگه درس می خونم. تمرین می نویسم. پیش مطالعه(؟) می کنم. منابع رو می خونم. هزار کار دیگه می کنم. تا دیگه آخر ترم نشه و افسوس روزهای قبل رو بخورم که چرا این همه کار که به نظر هم ساده میاند رو انجام ندادم. این قضیه مال این ترم و امروز نیست. ترم قیل هم همین بود. اصلا اوج ش ترم پیش بود. وقتی که تمرین ننوشتن و سر کلاس گوش نکردن واقعا کمرم رو آخر ترم شکست. اما انگار نه انگار مثل اینکه این ترم هم می خواد به همین منوال بگذره. شاید هم بدتر. هنوز که هنوزه بعد از 14 سال تحصیل نتوستم بفهم م که مشکل کجاست. نتوست م که حل ش کنم. البته شاید م نخواستم که حل ش کنم. از اون اول ابتدایی یادم میاد که از درس خوندن بدم میومد تا راهنمایی و دبیرستان و حتی پیش دانشگاهی. دانشگاه م که دست کمی از قبلی ها نداره. فقط مشکل ش اینه که تو قبلی ها میشد قضیه رو زیر سیبیلی رد کرد ولی دانشگاه به سادگی مدرسه نیست. اما این نمره کم گرفتن و درس نخوندن به خودی خود برام ناراحت کننده نیست. مسئله اصلی اینجاست که یاد دادند به ما که این درس خودن ه یه جور وظیفه ست. اون هم از نوع مهم ش. یعنی هیچ رقمه نمیشه از زیر ش در رفت یا شونه خالی کرد. من هم که کلی ادعا دارم (صرفا ادعا دارم) که دنباله وظیفه و تکلیف و این جور قضایا م. با یه دو دو تا چهار تا ساده هم میرسم به تنبلی، نه چیز دیگه. چیزهایی مثل استیل به این درس ها علاقه ندارم. این مهم نیست و اون یکی مهم تره و باید کار فرهنگی کرد و اولویت ها جای دیگه ست و خیلی خیلی بهونه های دیگه. امیدوارم سرم به سنگ نخوره چون تجربه بهم ثابت کرده با خوردن سرم به سنگ آدم نمیشم. باید یه فکر دیگه کرد اما چی، نمیدونم.
حاشیه : معمولا چیزهایی که می نویسم رو نمی خونم برای همین غلط زیاد داره و بعضا جمله هاش به هم نچسب ند.
باسمه تعالی
اصلا مسیرم از اون طرف ها رد نمیشد. ولی امروز می خواستم برم خونه ی یکی از فامیل ها که سمت شرق تهران بود. دیر وقت هم شده بود. شلوغی مترو اعصابم رو بد جوری بهم ریخته بود. ایستگاه گلبرگ پیاده شدم تا از رسالت ماشین سوار بشم و برم خونه شون. تو صف ماشین های ... ایستاده بودم. بدنم از خستگی داشت ولو میشد وسط آسفالت خیابون. همین طور که سرم رو می چرخوندم، یه کسی رو دیدم. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. تقریبا میشناختم ش. قبلا تو دانشگاه دیده بودم ش. بیشتر از لباس هاش شناختم. همون هایی بود که این هفته تو دانشگاه تن ش بود. کیف ش هم رو دوش ش بود. انگار از دانشگاه میومد. چیزی که بیشتر تابلو ش می کرد طرز راه رفتن ش بود. سوا از این که یکم لنگ میرد. یه جور خاصی راه می رفت. سر ش رو مثل ... انداخته بود پایین. جالب اینجا بود که وقتی هم از وسط میدون رد میشد سرش رو بالا نیاورد. خیلی دوست داشتم یه ماشین با سرعت میومد، همین طور که داره از خیابون رد میشه له ش می کرد طوری که فقط بشه با کاردک جمع ش کرد. این جور آدم ها رسما عقل ندارند. انگار هیچی تو مغزشون نیست.
حاشیه : خیلی دوست دارم بنویسم ولی وقتی نمی تونم نصف صفحه رو ببینم انگیزه ام از بین میره.
باسمه تعالی
الان که دارم این مطلبو می نویسم نمی تونم نصفی از صفحه ی پنل وبلاگ رو ببینم. در عوض چند تا خط رنگی عمودی خوشگل و با دو تا لکه ی سیاه بزرگ که مثل اثر انگشت می مونه جلوی چشمه. یه خط با پیچ ملایم هم از بالای صفحه تا پایین صفحه کشیده شده که اونو به دو قسمت غیر مساوی تقسیم کرده. به طور خلاصه صفحه لپ تاپم نابود شده. به قول بچه ها، لهِ له. تا همین دو ساعت پیش سالم بود. اصلا نمیدونم چی شده. بعضی ها میگن کار روزگار ه. من هم میگم روزگار عجب بازی ای داره؟!!!
از این که این اتفاق افتاده ناراحت نشدم. ناراحت بودم که باید ببرم ش برای تعمیر و من م که اصلا حوصله ی همچین کاری رو ندارم. تو همین فکرا بودم که تازه یاد وضعیت نا ب سامان دلار افتادم. چند ماه پیش که هیچ ی گرون نبود، صد و پنجاه تومان هزینه تعویض ال سی دی ش بود، وای به حال الان. فعلا باید بی خیال درست کردن ش بشم.
اما همچین هم بد نیست. خیلی هم خوبه. اصلا هر وقت این کامپیوترم خراب میشه کلی خوشحال میشم. برای چند روزی از دست ش راحت م. چند وقتی درگیری هام، که قالبا به کامپیوتر مربوط میشه، تعطیل میشه. اونوقت کلی وقت آروم دارم. می تونم برم شاه عبدالعظیم، برم ورزش کنم یا با داداش م برم بیرون یا خیلی کارای دیگه.
مطمئن م که هیچ کدوم از این کارا و هیچ کدوم از اون کارای دیگه رو انجام نمیدم. اگر م انجام بدم هیچ ربطی به این خرابی لپ تاپ نداره. این ها هم کلا خیالای واهی ه. تعارف که ندارم. نمیشه که کارا رو تعطیل کرد. تو زندگی هیچ تعطیل ای وجود نداره.[تا اینجا رو ساعت هشت دیشب نوشتم، خوابم برد. حالا دارم بقیشو می نویسم] . الان که فکر می کنم، پیز خاصی ندارم اضافه کنم. همین انقدر بسه.