دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

احساس میکنم امشب افتادم تو یه بازی مسخره که قطعا ته ش با باخت من همراه ه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۰
مهاجر


باسمه تعالی


دلم هوا شون رو کرده. هوای خنده ها شون رو. هوای شوخی هاشون رو. هوای محبت های صادقانه شون رو. خیلی حسرت می خورم. حسرت شورای عمومی ها رو. حسرت جلسه بصیرت ها رو. حسرت بحث های داغ و تیکه های وسط جلسه رو. دلم بدجور تنگ شده. تنگ شب دوره ها. تنگ فوتبال های نصف شب. تنگ اردوهای یه روزه. چند وقتی ه که هوس کردم. هوس اردوی جنوب کانون رو. هوس اردوی شمال کانون رو. هوس اردوی حرم رو. دل م لک زده برای یه همایش برگزار کردن تو کانون. یه کار سنگین کردن. یه چند شب نخوابیدن.


حاشیه : واقعا دل م برای تک تک شون تنگ شده.

حاشیه : عکس مال اولین اردوی من تو کانون ه

حاشیه : خیلی دل م می خواست به اندازه ی چند صفحه از بچه های کانون بنویسم ولی انگار قسمت نبود.

حاشیه : [بی ربط] فکر نمی کردم اون موقع انقدر چاق بوده باشم. :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۶
مهاجر

باسمه تعالی


هی این در و اون در می زنی، نذر و نیاز می کنی، هر کسی رو که میدونی پیش ش ارزش داره واسطه می کنی، به معصوم متوسل میشی، میری مشهد، کنج حرم دست به دامن سلطان میشی، خلاصه هر کاری که بلدی و فکر می کنی جواب میده رو انجام میدی تا کاری که می دونی فقط از خودش بر می آد و کسی دیگه ای نمی تونه انجام بده، انجام بشه و فقط فقط تو واسطه ای برای این کار باشی.

بعد از کلی وقت درخواست و دعا و التماس بالاخره یه اتفاق هایی می افته. تو هم کلی خوشحال میشی که کاری که کار خودش بوده رو انجام داده و تو شدی ابزار اجراش. تا می تونی ازش به خاطر این نعمت تشکر می کنی و سعی می کنی یادت نره که تو فقط یه واسطه بودی.

یه مقدار که می گذره. یه مقدار که این کاره پیش میره. یه مقدار که همه چی خوب میشه. دیگه انگار یادت میره که فقط واسطه بودی. انگار یادت میره که کاری از دست تو بر نمی آد. یادت میره که قبلا هم این تلاش ها رو می کردی ولی چون او نمی خواست، نمی شد. یادت میره همه ی دعا کردن ها و التماس کردن هات رو. اتکا ت میشه، فقط خودت.

اون موقعی می فهمی چقدر فراموش کار شدی که همون کاری که با خواست و اراده ی او انجام میشد، با خواست اراده ی او دیگه انجام نمیشه و همون باب ی که خودش باز کزده بود رو میبنده. اون وقت ه که تازه میشینی یه بار دیگه گذشته رو مرور میکنی و می فهمی چقدر فراموش کار شدی.


حاشیه : التماس دعا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۲ ، ۲۳:۴۵
مهاجر

.

بعد از رسوایی هایی که امروز به بار آوردم، درباره ی من چه فکری می کنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۲
مهاجر

چند روز پیش یه رفیقی رو دیدم که این چند وقت ه بعد از مدت ها دو سه بار دیدم شون. مثل همیشه از دیدن شون خیلی خوشحال شدم. بعد از اینکه یه مقدار خوش و بش کردیم. وسط حرف هاشون یه چیزی گفتن که به معنای واقعی کلمه تعجب کردم و تو خودم مقداری احساس حماقت به وجود اومد، هرچند که اصلا به روی خودم نیاوردم.

این رفیق ما تازه بعد از این چند بار ملاقات برای من رو کردن که حکمت دیدن شون بعد از این همه مدت، اون هم برای چند بار چی بوده. بعد هم کلی حرف جالب و به درد به خور زد. یعنی من که استفاده کردم.

اما نکته ی اصلی قضیه ای که گفتم، حکمت ی که رو کردند نبود. بلکه وضعیت فعلی من و مشکلی که درگیرش م و توش گیر کردم بود. البته من قضیه ی خودم رو، رو نکردم. یعنی صلاح دیدم فعلا مسکوت بمونه. شاید بعدا با اون رفیق م مشورت کردم.


حاشیه : موقع نوشتن داشتم به این فکر می کردم که اگه اون رفیق م بیاد اینجا و این مطلب رو بخونه، من به طور کامل رسوا میشم.

حاشیه : [مخاطب خاص] فکر کنم یه قدم جلو رفتم. باید هر چه زودتر یه زیارت دیگه بریم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۳
مهاجر

راست گفتن که توبه ی گرگ مرگ ه. تازه مرگ هم اول بدبختی ش ه.


حاشیه : بعد از ثبت این مطلب متوجه شدم اسم واقعی م زیر نوشته های وبلاگ ه. یه لحظه احساس کردم، Game Over شدم. امیدوارم مشکل از "بیان" باشه ولی بیشتر احساس می کنم کسی این کار رو عمدا انجام داده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۵
مهاجر

انجام دادن پروژه یه طرف، ایمیل کردن ش با این وضع اینترنت و لنگرهای کشتی یه طرف!


حاشیه : حالا فقط یه پروژه ی دیگه مونده تا بسته شدن پرونده ی ترم ششم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۴
مهاجر

باسمه تعالی


عقل : دیوانه چرا خودت رو انداختی تو یه همچین گرفتاری ای، مگه من رو نداری؟!

دل : [هیچی نمیگه]

عقل : آخه مگه مغز فلان حیوون رو خوردی که حالا که "دل" هم هیچی نمیگه یه همچین کاری کردی؟!!!

دل : چی بگم والا. لابد خیری توشه!

عقل : لا اقل با یکی، یه دوست ی، یه اهل نظری مشورت میکردی.

خودم : نمی تونستم. یعنی نمیشد.

عقل : نمیشد یعنی چی؟ مگه کار بدی می خواستی بکنی؟ مگه نیت بدی داشتی؟

دل : خب ابن یکی کار رو نمیشه مشورت حساب کرد. تازه مشاورش که از همه خیرخواه تره!

عقل : [خطاب به دل]ولی باید قبل ش بیشتر فکر میکرد. خیلی بچگانه عمل کرد. واقعا که!

دل : ان شاء الله که خیره.


واقعا نمیدونم الان باید چه حسی داشته باشم. از این که نمیدونم باید چیکار کنم ناراحت باشم یا از این که خیر توشه خوشحال باشم.


خدایا! خیلی بزرگ ی. ولی من خیلی خیلی کوچیک م. خودت کمک کن.


حاشیه : شاید این متن، مبهم ترین و شلخته ترین متنی باشه تا حالا تو این وبلاگ نوشتم ولی امیدوارم به زودی این ابهام و سردرگمی با خبرهای خوش رفع بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۱
مهاجر
باسمه تعالی

" الحذر! الحذر! فوالله لقد ستر حتی کانه قد غفر "

هشدار! هشدار! به خدا سوگند، چنان پرده پوشی کرده که پنداری تو را بخشیده است!

"حمکت 30 نهج البلاغه"

حاشیه : شارژ نداشتم تا جواب بدم و بگم چقدر زیبا بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱
مهاجر

باسمه تعالی


سلام بازدیدکننده ی ناشناس

خوش آمدید. قدمتان روی چشم.

دیدم  چند باری به وبلاگ بی محتوای من سرزدید. گفتم بد نباشد که این مطلب را بخوانید، چون قبلا هم یه بنده خدایی مثل شما به اینجا قدم رنجه فرموده بودند و من حرف هایی به ایشان عرض کردم که نیاز دیدم شما نیز از آنها مطلع شوید. ممنون می شوم که آن را مطالعه نمایید.


با تشکر مهاجر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۸
مهاجر