باسمه تعالی
صحنه هایی تو زندگی همه ی آدم ها وجود داره که بدجور تو ذهن شون میمونه. یه طور که اصلا از یاد نمیره، حتی بعد از چندین سال. منم مثل همه ی آدم ها کلی از این صحنه ها تو ذهن م دارم. یکی از اون صحنه های توی ذهن من سکانس یه فیلم ه. یه سکانسی که واقعا دوست ش دارم. یکی از سکانس های فیلم "دست های خالی". زیباترین سکانس فیلم بود. اونجایی که خسرو شکیبایی بعد از اینکه حضرت سیدالشهدا (ع) رو تو خواب دیده بود، اومده بود پیش پدر دختری که مرده بود که خواب رو تعریف کنه و شاید رضایت بگیره. می گفت حضرت رو تو خواب دیدم، خواستم بگم جنگ رفتم، وقتی یاد جهاد امام افتادم خجالت کشیدم چیزی بگم. خواستم بگم جانبازم، یاد شهادت شون افتادم، خجالت کشیدم. خواستم بگم بچه ام... .می گفت هیچی نتونستم بگم چون دیدم دست هام "خالی" ه. (بعد هم نشون میده که پسره شفا پیدا میکنه)
اما حاجی چی می خوای بگی،*
بعضی چیزها هست که فهمیدن و درک کردن ش خیلی سخته. یعنی نصیب هر کسی نمیشه. این که بفهمی دست هات خالی ه به این سادگی نیست. اصلا اصل قضیه همین جاست یا قضیه ی اصلی همین ه. همین که بدونی هیچی نداری. تا ندونی، واقعا نمی خوای و اصلا بهت نمیدن. تا نفهمی که هیچی نیستی، چیزی نمیشی. باید دست های خالی ت رو ببینی و نشون بدی تا چیزی گیرت بیاد.
حاشیه * : بچه های مسجد ارک با این جمله آشنان.
حاشیه : دیدم امروز اینجا سر زدید. خواستم سلامی خدتون عرض کنم. از این ور ها؟ علامت سوال های بنده سلام میرسونه :)