دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی
سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۰۷ ب.ظ

دست های خالی


باسمه تعالی


صحنه هایی تو زندگی همه ی آدم ها وجود داره که بدجور تو ذهن شون میمونه. یه طور که اصلا از یاد نمیره، حتی بعد از چندین سال. منم مثل همه ی آدم ها کلی از این صحنه ها تو ذهن م دارم. یکی از اون صحنه های توی ذهن من سکانس یه فیلم ه. یه سکانسی که واقعا دوست ش دارم. یکی از سکانس های فیلم "دست های خالی". زیباترین سکانس فیلم بود. اونجایی که خسرو شکیبایی بعد از اینکه حضرت سیدالشهدا (ع) رو تو خواب دیده بود، اومده بود پیش پدر دختری که مرده بود که خواب رو تعریف کنه و شاید رضایت بگیره. می گفت حضرت رو تو خواب دیدم، خواستم بگم جنگ رفتم، وقتی یاد جهاد امام افتادم خجالت کشیدم چیزی بگم. خواستم بگم جانبازم، یاد شهادت شون افتادم، خجالت کشیدم. خواستم بگم بچه ام... .می گفت هیچی نتونستم بگم چون دیدم دست هام "خالی" ه. (بعد هم نشون میده که پسره شفا پیدا میکنه)

اما حاجی چی می خوای بگی،*

بعضی چیزها هست که فهمیدن و درک کردن ش خیلی سخته. یعنی نصیب هر کسی نمیشه. این که بفهمی دست هات خالی ه به این سادگی نیست. اصلا اصل قضیه همین جاست یا قضیه ی اصلی همین ه. همین که بدونی هیچی نداری. تا ندونی، واقعا نمی خوای و اصلا بهت نمیدن. تا نفهمی که هیچی نیستی، چیزی نمیشی. باید دست های خالی ت رو ببینی و نشون بدی تا چیزی گیرت بیاد.


حاشیه * : بچه های مسجد ارک با این جمله آشنان.

حاشیه : دیدم امروز اینجا سر زدید. خواستم سلامی خدتون عرض کنم. از این ور ها؟ علامت سوال های بنده سلام میرسونه :)



نوشته شده توسط مهاجر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

دست های خالی

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۰۷ ب.ظ


باسمه تعالی


صحنه هایی تو زندگی همه ی آدم ها وجود داره که بدجور تو ذهن شون میمونه. یه طور که اصلا از یاد نمیره، حتی بعد از چندین سال. منم مثل همه ی آدم ها کلی از این صحنه ها تو ذهن م دارم. یکی از اون صحنه های توی ذهن من سکانس یه فیلم ه. یه سکانسی که واقعا دوست ش دارم. یکی از سکانس های فیلم "دست های خالی". زیباترین سکانس فیلم بود. اونجایی که خسرو شکیبایی بعد از اینکه حضرت سیدالشهدا (ع) رو تو خواب دیده بود، اومده بود پیش پدر دختری که مرده بود که خواب رو تعریف کنه و شاید رضایت بگیره. می گفت حضرت رو تو خواب دیدم، خواستم بگم جنگ رفتم، وقتی یاد جهاد امام افتادم خجالت کشیدم چیزی بگم. خواستم بگم جانبازم، یاد شهادت شون افتادم، خجالت کشیدم. خواستم بگم بچه ام... .می گفت هیچی نتونستم بگم چون دیدم دست هام "خالی" ه. (بعد هم نشون میده که پسره شفا پیدا میکنه)

اما حاجی چی می خوای بگی،*

بعضی چیزها هست که فهمیدن و درک کردن ش خیلی سخته. یعنی نصیب هر کسی نمیشه. این که بفهمی دست هات خالی ه به این سادگی نیست. اصلا اصل قضیه همین جاست یا قضیه ی اصلی همین ه. همین که بدونی هیچی نداری. تا ندونی، واقعا نمی خوای و اصلا بهت نمیدن. تا نفهمی که هیچی نیستی، چیزی نمیشی. باید دست های خالی ت رو ببینی و نشون بدی تا چیزی گیرت بیاد.


حاشیه * : بچه های مسجد ارک با این جمله آشنان.

حاشیه : دیدم امروز اینجا سر زدید. خواستم سلامی خدتون عرض کنم. از این ور ها؟ علامت سوال های بنده سلام میرسونه :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۱۵
مهاجر

نظرات  (۱)

۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۱ عباس قادری
ما که صحبت کردنتو کم دیدیم، فک کنم وبلاگ زدی به جای صحبت کردن بنویسی. نه؟
پاسخ:
سلام

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی