دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است


باسمه تعالی


موضوع ارائه ها واقعا خسته ام کرده بود. مثل همه ی وقت هایی که سر کلاس حال م گرفته میشه، دفترچه م رو در آوردم شروع کردم به نوشتن شعرهای بی نقطه. وقتی یه صفحه پر شد. خودکار رو گذاشتم لای دفترچه. دفترچه رو هم گذاشتم کنار دستم رو میز. آقا محسن روی صندلی کناری م نشسته بود. به ذهن م زد که یه یادگاری از شون داشته باشم. دفترچه و خودکار لاش رو برداشت م. ورق زدم تا یه صفحه خالی پیدا کنم. "آقا محسن، برام یه یادگاری می نویسید؟". یه خنده ی ملیح از همون ها که مخصوص خودشون ه زدن و دفترچه و خودکار رو ازم گرفتن. چند دقیقه بعد دفترچه رو با خودکار بین یکی از صفحه هاش، گذاشتن روی میزم.

خیلی لذت بردم وقتی اون صفحه رو باز کردم. تا چند دقیقه فقط دفترچه م رو نگاه می کردم.


حاشیه : [مخاطب خاص] متاسفانه، فکر کنم امروز دیگه شناختم شون.

حاشیه  : بعضی وفت ها، هوای بارونی آدم رو حالی به حالی میکنه. در این حد که من ی که تو رانندگی اصلا اعصاب "پشت ماشین جلویی وایسادن" رو ندارم و نمی تونم تحمل کنم که کسی راحت از م جلو بزن ه. کلی از مسیر رو با سرعت 50 کیلومتر در ساعت پشت سر یه اتوبوس می رفتم در حالی که همه ی ماشین ها با سرعت از کنار م رد میشدن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۱۹
مهاجر

دیگه خودم م نمیدونم کی هستم!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۹
مهاجر



حاشیه : انقدر حاشیه نوشتم که دارم از متن دور می شم. اونایی که افتادن تو حاشیه و همون جا گیر کردن رو نمی خرن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۰۲
مهاجر

باسمه تعالی


یه وقتایی دلم می خواد همه چی رو ول کنم. برم یه جای دور.

می خوام فرار کنم؛ نه از درس، نه از دانشگاه، نه از جامعه، نه از آدم هایی که نمی خوام ببینم شون،

می خوام فرار کنم از خودم. 

ولی کجا می تونم برم؟ کجا می تونم برم که خودم نباشم؟ چه جوری می تونم از خودم فرار کنم؟


حاشبه : رسیدن ماه رجب برای آدمی مثل من غصه ست. غصه ی اینکه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۱
مهاجر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۹
مهاجر
نخواستم سکوت بین مون رو بشکنم. فقط چند باری سرم رو بالا آوردم و به چهره ش که رو به زمین بود نگاه انداخت م.
سکوت رو نشکستم و در آن فقط یادی از سال گذشته کردم و یک لبخند
سکوت رو نشکستم
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۸
مهاجر
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۳۵
مهاجر

باسمه تعالی


وقتی می خوندم ش، به این فکر می کردم که من هم چه قدر دوست دارم بشینم جلوی دوست دبیرستان ی م. به چشماش زل بزنم و بغض گلوم رو بگیره. خیلی دوست دارم ولی ...

***

بعضی چیزها تو این دنیا وجود داره که وقتی خراب میشه، هر کاری هم بکنی و به این در و اون در بزنی تا درست ش کنی حتی اگه موفق بشی باز مثل روز اول ش نمیشه. یعنی انقدر با اون روز اولی فرق داره که نمیشه گفت درست شده. مثل کریستال ی میمونه که خورد بشه و بعد کلی تلاش کنی تا همه ی تکه هاش رو به هم بچسبونی. اگر هم موفق بشی، حاصل کارت یه چیزی میشه که هیچ شباهتی به کریستال نداره.

تجربه به من ثابت کرده که دوستی هم مثل کریستال می مونه. هر بار که شکستم ش دیگه نتوستم مثل روز اول درست ش کنم. خیلی زحمت کشیدم، خیلی هرینه دادم، ولی نشد. (بعضی موقع ها بدتر هم شد)

اما بعد از این همه مدت. بعد از این همه نشدن هنوز هم امید دارم که بتونم درست ش کنم. هنوز هم بعضی موقع ها دست و پا میزنم تا اون چیزایی رو که از دست دادم دوباره به دست بیارم ولی ...


حاشیه : توی "تاریخ" نوشته بود، امام علی (ع) می گن که ناتوان ترین مردم اونی ه که دوستی نداره و از اون ناتوان تر اونی ه که دوست ش رو از دست میده.

حاشیه : التماس دعا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۳
مهاجر

باسمه تعالی


خیلی قبل ترها، وقتی بچه بودم. به این فکر می کردم که اگه یه نیروی خارق العاده داشتم چه کارهایی می کردم. تو ذهنم صحنه ها رو تصور می کردم و از فکر کردن بهش لذت می بردم. درست یادم نیست تو اون سن چه قهرمان هایی رو تو کارتون ها می دیدم ولی خیلی خوب یادم میاد که چه جور حرکت هایی می کردم و بعد تصور می کردم که دارم کارهای خارق العاده انجام میدم.

یه مقدار بزرگتر که شدم و دیگه ذهن م قبول کرد که هیچ رقم ه نمی تونم از خودم تیر لیزری بیرون بدم یا تار پرتاب کنم. قرمان هام هم عوض شدند. شدند سربازهای قوی و خفن ی که هر کاری از دست شون بر می اومد یا رزمی کارهایی فنون رزمی شون قدرت زیادی به شون میداد. قاعدتا فکر کردن دربارع شون و اینکه خودم رو جاشون قرار بدم، حسابی سرگرم م میکرد ولی خب این قهرمان ها هم یه روز تاریخ مصرف شون تموم شد و جای خودشون رو به شخصیت های جدیدی دادن.

به امروز م که فکر می کنم. احساس می کنم تغییر زیادی نکردم. انگار همون بچه ی 18 سال پیش م با همون فکرهای بچگانه و این اقتضای سن م ه که باعث شده قهرمان هام تغییر کنند و من به حای فکر کردن به این که چه جوری از این ساختمون به اون ساختمون بپرم دارم به نحوه ی شهید شدن فقط فکر می کنم و از اون لذت می برم.

وقتی خودم رو و وضعیت موجودم رو این طور تحلیل می کنم. از خودم ناامید میشم. احساس می کنم تو تمام لحظات مشغول بازی کردن م و هیچ وقت زندگی م جدی نبوده.


حاشیه : واقعا درست میگم؟

حاشیه : خیلی وقت ها شرایط ایجاب میکنه که قوانین خودت رو زیر چا بذاری.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۴۸
مهاجر


باسمه تعالی


می خواستم بگم که منظم بودن واقعا چیز خوبی ه. هیچی نباشه حداقل به آدم حس خوبی میده. حس اینکه همه چیز سر جاش ه. این رو حداقل چند ماه تجربه کردم که می گم. واقعا عالی بود. یادش بخیر.


حاشیه : عکس برای زمان کنکور ه. با دو نفر دیگه یه جایی درس می خوندیم.

حاشیه : بعضی اصلاحات ش خاص اون زمان تولید شده بود.

حاشیه : نگید که نظم از برگه معلوم ه! چند سالی از نوشتن ش میگذره. از لا به لای کاغذهام پیدا کردم.

حاشیه : من به اسم امضا کرده بود. مجبور شدم امضام رو مخفی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۴۰
مهاجر