چیزهایی که می مانند...
باسمه تعالی
موضوع ارائه ها واقعا خسته ام کرده بود. مثل همه ی وقت هایی که سر کلاس حال م گرفته میشه، دفترچه م رو در آوردم شروع کردم به نوشتن شعرهای بی نقطه. وقتی یه صفحه پر شد. خودکار رو گذاشتم لای دفترچه. دفترچه رو هم گذاشتم کنار دستم رو میز. آقا محسن روی صندلی کناری م نشسته بود. به ذهن م زد که یه یادگاری از شون داشته باشم. دفترچه و خودکار لاش رو برداشت م. ورق زدم تا یه صفحه خالی پیدا کنم. "آقا محسن، برام یه یادگاری می نویسید؟". یه خنده ی ملیح از همون ها که مخصوص خودشون ه زدن و دفترچه و خودکار رو ازم گرفتن. چند دقیقه بعد دفترچه رو با خودکار بین یکی از صفحه هاش، گذاشتن روی میزم.
خیلی لذت بردم وقتی اون صفحه رو باز کردم. تا چند دقیقه فقط دفترچه م رو نگاه می کردم.
حاشیه : [مخاطب خاص] متاسفانه، فکر کنم امروز دیگه شناختم شون.
حاشیه : بعضی وفت ها، هوای بارونی آدم رو حالی به حالی میکنه. در این حد که من ی که تو رانندگی اصلا اعصاب "پشت ماشین جلویی وایسادن" رو ندارم و نمی تونم تحمل کنم که کسی راحت از م جلو بزن ه. کلی از مسیر رو با سرعت 50 کیلومتر در ساعت پشت سر یه اتوبوس می رفتم در حالی که همه ی ماشین ها با سرعت از کنار م رد میشدن.