لب خند
داشت شاه بیت صحبت هاش رو می خوند. بغض خفه ش می کرد. بریده بریده حرف میزد:
سریع حرکت می کردیم. مثل همیشه با هم بودیم. از وسط یه کانال باید عبور می کردیم. من جلوتر بودم. اون هم نفر پشتیم بود. پا به پای هم می رفتیم. چند قدمی ازش جلو افتادم. احساس کردم ازم دور شده. ایستادم. برگشتم ببینم کجاس. ایستاده بود. لب خند رو لب هاش بود. مثل همیشه خند هاش دلبری می کرد.
-رفیق زود باش. باید بریم.
اما اون هنوز می خندید. دیگه داشت کفرم بالا می اومد.
-مگه اوضاع رو نمی بینی. زود باش دیگه.
اما هنوز لب خند روی لب هاش بود.
-داداشی بیا اینجا.
-چی می گی آخه، بیا بیرم دیگه.
-بیا اینجا داداش. بیا پیش من.
خواستم برگردم تا دوباره راه بیافتم. صدای سوت حواسم رو پرت خودش کرد. سریع خیز رفتم روی زمین. چند قدم اون طرف تر منفجر شد. از جام بلند شدم. زمین و آسمون دور سرم می چرخید. چند قدم جلو رفتم. بین گرد وخاک پیداش کردم. هنوز لب خند روی لب هاش بود.
حاشیه : داشتم به روزی فکر می کردم که بگن این ها افسانه ست. امیدوارم اون روز اون هایی که شاهد عینی این افسانه ها بودند زنده نباشند.