کویر وحشت
مرد خسته و زخمی از زمین بلند شد. نای راه رفتن نداشت. لنگ میزد و در تاریکی بی هدف به این سو آن سو فدم بر میداشت. هرز گاهی هم در تاریکی پایش به یک سنگی گیر می کرد و با صورت به زمین می خورد. پناهگاه ی را نمی شناخت تا به آنجا رود. خسته و ناامید در حالی از سرما به خود می پیچید و سعی میکرد بدن یخ زده و بی حس ش را جمع کند روی زمین افتاد. اما این بار دیگر تاب نداشت تا برخیزد. سر در گریبان ش برد. خواست تا وارد ذهن یخ زده اش شود و خاطرات را مرور کند تا شاید از این سرمای طاقت فرسا غاقل شود. لرزش بدن ش و صدای دندان هایش که به هم می خورد اجازه نمی داد تا لحظه ای فکر کند. تاریکی تمام وجودش را گرفته بود و سرما مداوم به او تازیانه میزد تا او را از پا در آورد. بدن مرد ناگهان از لرزیدن افتاد. گویی مرده است. انگار همه چی آرام شده باشد. سرما هم شلاق ش را غلاف کرده بود. همه ی تاریکی به مرد خیره شده بود. زنده است یا مرده. اما مرد تکانی خورد. سرش آرام از گریبان ش بالا آمد. در همان ظلمت می شد گرمایی در صورت ش دید ولی در چشمان ش تردید موج میزد. به یک آن از جای ش برخواست. بی آنکه لرزه ای بر اندام ش باشد، به طرفی به راه افتاد. انگار مقصدش را یافته بود...
حاشیه : ادامه دارد (ان شاء الله)
حاشیه : این طوری به تره...