یک حس خوب (تکراری)
باسمه تعالی
- ببخشید آقا، مسیر بعدی تون کجاس؟
+ میرم سمت آقانور
- خیلی ممنون، جلوتر پیاده میشم. بفرمایید...
با تمام خستگی م و سرماخوردگی که امانم را بریده، باید بقیه راه را پیاده تا خانه بروم. بعد از "خدانگهدار" گفتن و بستن در، راه را پیش میگیرم. جدول های کنار خیابان را دوست دارم.
یعنی راه رفتن رویشان را دوست دارم. وقتی رویشان راه میروم، نیازی ندارم خیلی جلوتر را نگاه کنم. همین که بتوانم جلوی پایم را نگاه کنم و سعی کنم از یه محدوده ده سانتی متری خرج نشوم، کافیه. آنوقت مطمئنم به آنجایی که باید، می رسم.
وقتی جلوتر میروم و از خیابان رد می شوم. و از ماشین هایی که تاریکی شب آنها را پوشانده و فقط با دو چراغ پر نور مشخص اند رد می شوم. (که این چراغ نه برای دیده شدنشان بلکه برای دیدن خدشان است.) می رسم به ابتدای راهی که فرق دارد با بقیه.
دیگر خستگی را فراموش می کنم. این مسیر فرق می کند. یعنی حال و هواش متفاوت است. در میان تمام هیاهوهایی که ماشین ها درست کرده اند آرامشی عجیب برپاست. این آرامش، درون من است و هیچ کدام از آن همه ماشین با آن هیبت هایشان نمی توانند این تنهایی من را برهم بزنند. آنها فقط می آیند و می روند. انگار من را نمی بینند و فقط سایه ای از من می سازند که شبیه م نیست و پس از مدت کوتاهی آن را نابود می کنند. (بعضی اوقات هم چند سایه از من می سازند). اما من همچنان استوار به جدول نگاه می کنم و راهم را ادامه می دهم.
وقتی به زیر پل میرسم، صداها در هم می پیچد. شبیه به یک صوت ممتد و متناوب می شود. ولی عجیب است چون احساس می کنم سکوتی در درونم حکم فرما شده. گویی چیزی نمی شنوم. از پل و عرض خیابان که رد می شوم، به جایی می زسم که دوست دارم آن را.
آن جا فکر آدم شکوفا می شود. آنجا دیگر خبری از بوق و چراغ نیست. اما دیگر احساس تنهایی نمی کنم، انگار کسی همراه با من است. قدم ها را کوتاه و آرام تر بر میدارم تا از لحظات لذت ببرم. ولی فرصت کوتاهی است، چون شمشادها پدیدار شده اند. حالا فقط می توانم با کشیدن دست روی شمشاد ها بگذارم تا دستانم حس کنند، آنچه را دیگر اعضایم حس کردند.
با نمایان شدن اولین چراغ که متعلق به مغازه ی آهن فروشی است می فهمم که دیگر تمام شده. تمام شده آن آرامش و تنهایی. حالا باید با چراغ های رنگارنگ مغازه ها روبرو شوم که هیاهویی در چشمم درست می کنند. باید با کسانی روبرو شوم که چون ماشین ها نیستند که از من عبور کنند، بی آنکه اثری داشته باشند. گاه مجبورم می کنند تا مسیرم را عوض کنم. گاه مجبورم می کنند نگاهم را بچرخانم. گاه مجبورم می کنند از مسیر خارج شوم. گاه آنها را مجبور می کنم تا از مسیرشان خارج شوند. گاه باعث می شوم راه شان را عوض کنند.
پس از طی این مسیر نسبتا طولانی به تاریکی کوچه می رسم که تاریکی آن بر ذهنم سایه می اندازد و افکارم را خاموش می کند تا بی افکار به هم ریخته و دغدغه هایی که از صبح همراهم بوده، زنگ خانه را بزنم و وارد فضای دیگری شوم.
حاشیه : این رو تو ویلاگ قبلی م نوشته بودم. اون موقع کسی نفهمیدش. دوباره گذاشتم اینجا شاید یه روزی یکی پیدا شد که درک ش کرد.