دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ب.ظ

خواب یا ... ؟

باسمه تعالی


هی چ وقت فکر نمی کردم یه خواب بتونه این همه افکارم رو آشفته کنه. از صبح که بیدار شدم، البته "صبح" لغت خوبی نیست چون که ساعت یازده بود که چشمام رو باز کردم. در واقع از ظهر که یبدار شدم تا حالا ذهن م بدجور مشغول ه. همش صحنه های خوابی که دیدم از جلوم رد میشن. خودم داستان خواب رو جلو میبردم ولی نمیتونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشته. هر لحظه ای که بهش فکر می کنم. یه حس عجیبی تمام وجودم رو میگیره که واقعا ازش متنفرم. دوست دارم این افکار رو رها کنم ولی از صبح تا حالا مثل خوره به من چسبیده، ول هم نمیکنه. میدونم که نتیجه کارهای بی هوده و مزخرف خودم ه. اما نمی فهمم چرا همچین خوابی دیدم. احساس می کنم بهش نزدیک شدم و از این احساس حال م بهم می خوره. می خوام سر بذارم به بیابون. اخه در واقعیت همچین احساسی ندارم ولی نمی فهمم این خواب با من چه کرده که انقدر بهم ریختم. اصلا تقصیر خودمه که تا اون ساعت خوابیدم. امیدوارم فردا صبح که بیدار شدم. تمام این خواب و همه ی احساسات همراه ش رو فراموش کرده باشم.


حاشیه : پنل وبلاگ رو باز کردم. می خواستم از اتوبان بنویسم. از حسی که هفته ی پیش تجربه اش کردم. ولی خیلی دیر بود... از حسی نوشتم که امروز داشتم.


حاشیه : از این که فقط دارم از احساسات م می نویسم بدم میاد. البته تا حدودی می دونم ریشه هاش از کجاست.


حاشیه : واقعا نمیدونم چرا همش کارهایی رو انجام میدم که ازشون بدم میاد. چرا واقعا؟!!!



نوشته شده توسط مهاجر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

خواب یا ... ؟

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ب.ظ

باسمه تعالی


هی چ وقت فکر نمی کردم یه خواب بتونه این همه افکارم رو آشفته کنه. از صبح که بیدار شدم، البته "صبح" لغت خوبی نیست چون که ساعت یازده بود که چشمام رو باز کردم. در واقع از ظهر که یبدار شدم تا حالا ذهن م بدجور مشغول ه. همش صحنه های خوابی که دیدم از جلوم رد میشن. خودم داستان خواب رو جلو میبردم ولی نمیتونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشته. هر لحظه ای که بهش فکر می کنم. یه حس عجیبی تمام وجودم رو میگیره که واقعا ازش متنفرم. دوست دارم این افکار رو رها کنم ولی از صبح تا حالا مثل خوره به من چسبیده، ول هم نمیکنه. میدونم که نتیجه کارهای بی هوده و مزخرف خودم ه. اما نمی فهمم چرا همچین خوابی دیدم. احساس می کنم بهش نزدیک شدم و از این احساس حال م بهم می خوره. می خوام سر بذارم به بیابون. اخه در واقعیت همچین احساسی ندارم ولی نمی فهمم این خواب با من چه کرده که انقدر بهم ریختم. اصلا تقصیر خودمه که تا اون ساعت خوابیدم. امیدوارم فردا صبح که بیدار شدم. تمام این خواب و همه ی احساسات همراه ش رو فراموش کرده باشم.


حاشیه : پنل وبلاگ رو باز کردم. می خواستم از اتوبان بنویسم. از حسی که هفته ی پیش تجربه اش کردم. ولی خیلی دیر بود... از حسی نوشتم که امروز داشتم.


حاشیه : از این که فقط دارم از احساسات م می نویسم بدم میاد. البته تا حدودی می دونم ریشه هاش از کجاست.


حاشیه : واقعا نمیدونم چرا همش کارهایی رو انجام میدم که ازشون بدم میاد. چرا واقعا؟!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۹
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی