خواب یا ... ؟
باسمه تعالی
هی چ وقت فکر نمی کردم یه خواب بتونه این همه افکارم رو آشفته کنه. از صبح که بیدار شدم، البته "صبح" لغت خوبی نیست چون که ساعت یازده بود که چشمام رو باز کردم. در واقع از ظهر که یبدار شدم تا حالا ذهن م بدجور مشغول ه. همش صحنه های خوابی که دیدم از جلوم رد میشن. خودم داستان خواب رو جلو میبردم ولی نمیتونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشته. هر لحظه ای که بهش فکر می کنم. یه حس عجیبی تمام وجودم رو میگیره که واقعا ازش متنفرم. دوست دارم این افکار رو رها کنم ولی از صبح تا حالا مثل خوره به من چسبیده، ول هم نمیکنه. میدونم که نتیجه کارهای بی هوده و مزخرف خودم ه. اما نمی فهمم چرا همچین خوابی دیدم. احساس می کنم بهش نزدیک شدم و از این احساس حال م بهم می خوره. می خوام سر بذارم به بیابون. اخه در واقعیت همچین احساسی ندارم ولی نمی فهمم این خواب با من چه کرده که انقدر بهم ریختم. اصلا تقصیر خودمه که تا اون ساعت خوابیدم. امیدوارم فردا صبح که بیدار شدم. تمام این خواب و همه ی احساسات همراه ش رو فراموش کرده باشم.
حاشیه : پنل وبلاگ رو باز کردم. می خواستم از اتوبان بنویسم. از حسی که هفته ی پیش تجربه اش کردم. ولی خیلی دیر بود... از حسی نوشتم که امروز داشتم.
حاشیه : از این که فقط دارم از احساسات م می نویسم بدم میاد. البته تا حدودی می دونم ریشه هاش از کجاست.
حاشیه : واقعا نمیدونم چرا همش کارهایی رو انجام میدم که ازشون بدم میاد. چرا واقعا؟!!!