خوب نیستم دیگه
باسمه تعالی
پشت میز نشستم. حسابی مشغول کار با کامپبوترم. هر چند دقیقه یه بار صدای گوشی م در میاد. میرم بیرون اتاق گوشی رو از کنار دیوار بر می دارم. قفل صفحه رو باز می کنم. view رو میزنم. "...غدیر...عید..مبارک". دکمه ی کنار گوشی رو میزنم. صفحه قفل میشه. میزارم ش کنار دیوار. برمیگردم تو اتاق. میشینم پشت میز. خیره میشم تو مانیتورم.
***
پاهام رو زیر میز کوتاه م دراز کردم. با لپ تاپ م با نصف صفحه اش کار می کنم. واقعا کد زدن با این وضعیت اعصابم رو خورد کرده. پروژه کامپایلر رو انجام میدم. صدای اس ام اس گوشی م بلند میشه. قفل رو باز میکنم و میخونم ش. "خوبی رفیق ... درست شد؟ ... لازم ش دارم ..." یکم به ارتباط بین "رفیق" و "درست شد؟" فکر میکنم. بعد دکمه ی کنار گوشی رو فشار میدم. میذارم ش رو میز.
***
بالاخره یه جا پیدا کردم تا ماشین رو پارک کنم. کیفم رو میندازم رو دوشم. میرم سمت مترو. به این فکر می کنم که چقدر دوست دارم صدای گوشی م بیاد. قفل ش رو باز کنم. مسیج ش رو بخونم. "سلام خوب هستی؟" بعد بتونم بهش بگم "نه".
***
خسته از پله های ایستگاه ولی عصر پایین میرم. صدای گوشیم میاد. دستم رو میبرم از تو کیسه ی کنار کیفم برش میدارم. "سلام خوبی؟" قفل میکنم. میذارم تو کیفم. چند دقیقه بعد دوباره. "جواب نمیدی؟". میرم رو مسیج قبلی. یاد دیروز میفتم. کسی نیست که بخوام بهش بگم "نه".
***
روزی چند بار آدم هایی که میشناسم رو تو ذهنم مرور می کنم. هیچ کس نیست که دوست داشته باشم بهش بگم. "خوب نیستم"
حاشیه : این رو دیروز می خواستم بنویسم. هرچند که دو قسمت آخر امروز اضافه شد. واقعا با این شرایط صفحه لپ تاپ و خستگی، نوشتن خیلی سخته. هرچند که خیلی دوست دارم.