دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

باسمه تعالی


عقل : دیوانه چرا خودت رو انداختی تو یه همچین گرفتاری ای، مگه من رو نداری؟!

دل : [هیچی نمیگه]

عقل : آخه مگه مغز فلان حیوون رو خوردی که حالا که "دل" هم هیچی نمیگه یه همچین کاری کردی؟!!!

دل : چی بگم والا. لابد خیری توشه!

عقل : لا اقل با یکی، یه دوست ی، یه اهل نظری مشورت میکردی.

خودم : نمی تونستم. یعنی نمیشد.

عقل : نمیشد یعنی چی؟ مگه کار بدی می خواستی بکنی؟ مگه نیت بدی داشتی؟

دل : خب ابن یکی کار رو نمیشه مشورت حساب کرد. تازه مشاورش که از همه خیرخواه تره!

عقل : [خطاب به دل]ولی باید قبل ش بیشتر فکر میکرد. خیلی بچگانه عمل کرد. واقعا که!

دل : ان شاء الله که خیره.


واقعا نمیدونم الان باید چه حسی داشته باشم. از این که نمیدونم باید چیکار کنم ناراحت باشم یا از این که خیر توشه خوشحال باشم.


خدایا! خیلی بزرگ ی. ولی من خیلی خیلی کوچیک م. خودت کمک کن.


حاشیه : شاید این متن، مبهم ترین و شلخته ترین متنی باشه تا حالا تو این وبلاگ نوشتم ولی امیدوارم به زودی این ابهام و سردرگمی با خبرهای خوش رفع بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۱
مهاجر
باسمه تعالی

" الحذر! الحذر! فوالله لقد ستر حتی کانه قد غفر "

هشدار! هشدار! به خدا سوگند، چنان پرده پوشی کرده که پنداری تو را بخشیده است!

"حمکت 30 نهج البلاغه"

حاشیه : شارژ نداشتم تا جواب بدم و بگم چقدر زیبا بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱
مهاجر

باسمه تعالی


سلام بازدیدکننده ی ناشناس

خوش آمدید. قدمتان روی چشم.

دیدم  چند باری به وبلاگ بی محتوای من سرزدید. گفتم بد نباشد که این مطلب را بخوانید، چون قبلا هم یه بنده خدایی مثل شما به اینجا قدم رنجه فرموده بودند و من حرف هایی به ایشان عرض کردم که نیاز دیدم شما نیز از آنها مطلع شوید. ممنون می شوم که آن را مطالعه نمایید.


با تشکر مهاجر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۸
مهاجر
باسمه تعالی

خیلی وقت ه چیزی ننوشتم. نه اینکه فکر کنید اوضاع انقدر خوب و آروم ه که دیگه موضوع و حرفی ندارم که درباره ش بنویسم. یا اینکه دل م نمی خواد دیگه اینجا بنویسم.
از اول ش هم بیشتر موقع هایی اینجا می نوشتم که گوشی پیدا نمی کردم برای شنیدن. این وبلاگ هم می شد گوش شنوای من و هر چه قدر که دل م می خواست براش می گفتم و اون هم فقط میشنید بدون اینکه چیزی بگه. (مثل تمام پست های رمز دار)
راست ش - به طور خلاصه - وقتی میام سراغ این جا که قبل ش کسی رو پیدا نکرده باشم که اون حرف ها رو براش بگم. حالا هم فعلا اوضاع طوری شده که خیلی چیزی برای اینجا نمی مونه.
اما چیزی که باعث شد امروز بنویسم، بحث جذاب و جالب "خواننده ی ناشناس" بود.
البته ممکنه شناس باشن ولی فعلا نمی شناسم شون.

حاشیه : چند تا چیز در مورد این "خواننده ی ناشناس" برام عجیب ه.
1.یا به یه هاست ریموت زدن یا دارن از و*ی پ*ی ا*ن و امثالهم استفاده می کنن. چرا؟
2.دو تا چیز باعث شد که فکر کنم آدم هستن نه crawler و robot. اولی فعال بودن javascript و دومی مدت زیادی که حضورشون طول کشیده (البته این زمان زیاد نبوده ولی برای یه crawler زیاده). ولی موردی که تعجب آوره، غیر فعال بودن cookie در تمام مدت بازدید ه (البته ممکن ه به خاطر مورد 1 باشه)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۹
مهاجر


باسمه تعالی


همیشه وجود یه بچه - هر چند شلوغ - تو خونه باعث میشه احوالات تمام اهل خونه عوض بشه. بچه ها انقدر ساده و بدون شیله پیله ند که میتونی بدون هیچ تشریفات ی و ملاحظه ای باهاشون ارتباط برقرار کنی. می تونی خیلی راحت محبت ت رو براشون خرج کنی. نیازی نیست که براشون خودت رو یه طور خاصی نشون بدی. فقط کافی که پیش شون همه ی ملاحظات آدم بزرگی رو کنار بذاری، ساده رفتار کنی و خیلی راحت و از ته دل به شون محبت کنی.


حاشیه : خیلی آروم خوابیده. خیلی ساکت و معصوم.

حاشیه : اسم این آقا کوچولو، "مهدی" ه. چند وقتی هوو(؟)ی ما شده، تو خونه. (البته لازم به ذکر ه که نه برادرم ه، نه خواهر زاده م ه و نه برادر زاده م!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۶
مهاجر

باسمه تعالی


پارسال هم همین طور شد. با اینکه کلی فکر کرده بودم برای ش و به مناسبت پرواز ش بنویسم ولی نتونستم.


حاشیه : لیاقت می خواد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۰۹
مهاجر