باسمه تعالی
عقل : دیوانه چرا خودت رو انداختی تو یه همچین گرفتاری ای، مگه من رو نداری؟!
دل : [هیچی نمیگه]
عقل : آخه مگه مغز فلان حیوون رو خوردی که حالا که "دل" هم هیچی نمیگه یه همچین کاری کردی؟!!!
دل : چی بگم والا. لابد خیری توشه!
عقل : لا اقل با یکی، یه دوست ی، یه اهل نظری مشورت میکردی.
خودم : نمی تونستم. یعنی نمیشد.
عقل : نمیشد یعنی چی؟ مگه کار بدی می خواستی بکنی؟ مگه نیت بدی داشتی؟
دل : خب ابن یکی کار رو نمیشه مشورت حساب کرد. تازه مشاورش که از همه خیرخواه تره!
عقل : [خطاب به دل]ولی باید قبل ش بیشتر فکر میکرد. خیلی بچگانه عمل کرد. واقعا که!
دل : ان شاء الله که خیره.
واقعا نمیدونم الان باید چه حسی داشته باشم. از این که نمیدونم باید چیکار کنم ناراحت باشم یا از این که خیر توشه خوشحال باشم.
خدایا! خیلی بزرگ ی. ولی من خیلی خیلی کوچیک م. خودت کمک کن.
حاشیه : شاید این متن، مبهم ترین و شلخته ترین متنی باشه تا حالا تو این وبلاگ نوشتم ولی امیدوارم به زودی این ابهام و سردرگمی با خبرهای خوش رفع بشه.