باسمه تعالی
ردیف اول، پشت راننده نشسته بودم. تو صندلی فرو رفته بودم و کتابی که قبل عید [فکر کنم] خریده بودم رو می خوندم. اسم کتاب "عقیق" بود. از "حاج حسین خرازی" نوشته بود.
خیلی از رفقای حاج حسین کنارش شهید شده بودند. شهادت هر کدوم هم داستان عجیبی برای خودش داشت. هر کدوم شون که شهید میشد، یه مصداق از "ما رأیت الا جمبلا" رو می شناختم. یکی شون هنوز خاطرم هست. انقدر زیبا شهید شهید شد که هیچوقت نمی تونم فراموش ش کنم.
تو عملیات وافجر هشت بود. اون طرف اروند، داخل فاو، پشت خاکریز. وقتی از جاش بلند میشه، گلوله مستقیم تانک شهیدش میکنه. تو کتاب نوشته بود، وقتی میرن سراغ از بدن ش فقط یه تکه از لباس ش مونده بود.
اون موقع کلی مست عشق بازی اون ها شده بودم. درست یادم نیست ولی فکر کنم داشتم نقشه می چیدم که چجوری یه همچین مرگی رو از خدا بگیرم. احتمالا قدم هاش رو هم تا حدودی، یعنی تا جایی که عقلم میرسید، چیده بود.
***
الان یکسال از اون فکرها و از اون اردوی راهیان می گذره. وقتی به خودم نگاه می کنم، هنوز تو "ب" ی "بسم الله" قضیه گیر کردم. اگر عقب تر نرفته باشیم، قدمی جلو نرفتم. تلاش کردم و این در و اون در زدم. یه موقع هایی هم شد که "ب" رو رد کردم و به سر "سین" رسیدم. ولی خیلی راحت تر و سریع تر دوباره برگشتم خونه ی اول.
انقدر رفتم و برگشتم که دیگه دارم شک می کنم که اصلا من مال "ب" و "سین" و "میم" رد کردن و به "الله" رسیدن نیستم. شک می کنم که دیگه برای من راهی نمونده برای رفتن و نموندن و برنگشتن.
{ ولی یه چیز همیشه تو ذهن م هست که تکلیف م رو مشخص می کنه، "چاره ای نیست جز حرکت" }
حاشیه : [مخاطب خاص] بذارید به حساب همون مناجات های شبانه!!!
حاشیه : اول قرار نبود قسمت زیر *** رو بنویسم.