باسمه تعالی
اول دبیرستان که بودم یه همکلاسی داشتم که روی میز جلویی م می نشست. از راهنمایی - مثل بیشتر بچه ها - با هم هم مدرسه ای بودیم. ولی اون سال برای اولین و آخرین بار هم کلاسی شده بودیم. بچه ی خیلی باهوشی بود. واقعا با استعداد بود؛ تو درس عربی همیشه زودتر از همه جواب سوال های معلم رو می داد. راهنمایی که بودیم معلم هنر همیشه از خط ش تعریف می کرد. ریاضی ش هم خیلی خوب. یه جورایی هم نازگل معلم ریاضی بود. یعنی تو کلاس ریاضی معلم تا جایی که می تونست تحویل ش می گرفت و قربون صدقه ش میرفت، هر چند که اون هیچ توجه ای به معلم نمی کرد و اصلا محل ش نمی گذاشت. تازه بعضا دست ش هم می انداخت. فوتبال و پیگ پبگ ش هم هالی بود. همیشه تو تیم مدرسه بود. خلاصه ی مطلب اینکه از هوش و استعداد چیزی کم نداشت.(در ضمن یه نکته ای هم اضافه کنم که ما تو مدرسه تیزهوشان درس می خوندیم.)
این هم کلاسی ما با این همه توانایی ای که داشت ولی یه جای کارش لنگ می زد؛ سر و گوش ش بیش از اندازه می جنبید. از راهنمایی هم بازیگوش بود ولی دیگه وقتی به اول دبیرستان رسیده بود، کاراش از بازیگوشی گذشته بود. نمی دونم کجاها میرفت و جه کارایی می کرد ولی هر چی که بود باعث شده بود کلا حواس ش به درس ها نباشه. میومد سر کلاس، یه موقعی امتحان داشتیم یا قرار بود که تمرین تحویل بدیم، همون جا شروع می کرد خوندن و نوشتن. یعد هم موفق میشد. یعنی هم امتحان رو خوب می داد و هم تمرین ها رو تحویل می داد.
اون موقع بنده از الان خیلی متحجرتر بودم.(چه شود!!!) واقعا از دست کارها و حرکات ش تو کلاس اعصابم خورد می شد. مخصوصا اینکه جلوی من هم می نشست. یه موقع هایی هم به شدت حرص م در می اومد، چون خیلی از امتحان ها رو که خوندنی بود و نمیرسید تو کلاس همه ش رو بخونه تقلب می کرد. همیشه هم با این وضعیت درس خوندن نمره های خوب می گرفت. یه بار سر کوئیز دین و زندگی دیگه جوش آورده بودم. دست م رو بردم بالا و لو ش دادم. در کل آب مون تو یه جوب نمی رفت. من حرف خودم رو میزدم، اون حرف خودش رو. اصلا هم از همدیگه خوشمون نمی اومد.
هر طور بود اون سال گذشت. سال بعد و سال های بعدش دیگه با هم هم کلاس نبودیم. ولی از اوضاع ش کم و بیش خبر داشتم. یعنی همون قدر که همه می دونستن. اوضاع درسی ش بدتر شده بود. کلاس ها رو می پیچوند. هر وقت هم که تو مدرسه پیداش می شد، با ناظم سر وضعیت ظاهری ش درگیر بود. سال سوم هم چند بار قرار بود اخراج بشه، که با وساطت و تعهد منتفی شد. آخر کار به اینجا رسید که نیومد امتحان های نهایی سوم دبیرستان رو یده و رسما بدون گرفتن دیپلم ترک تحصیل کرد.
***
الان که به اون زمان و روندی که این هم مدرسه ای طی کرد، فکر می کنم. واقعا تاسف می خورم. حقیقتا ناراحت میشم. یه همچین بچه ای با این همه توانایی و استعداد به کجاها که کشیده نشد. ولی یه چیزی که تو این قضیه منو بیشتر اذیت میکنه، نقش من و هم مدرسه ای های دیگه ش تو سرنوشت ش ه. شاید اگه من اون موقع انقدر بچه نبودم و حداقل به اندازه الان عقلم میرسید و اون جوری باهاش برخورد نمی کردم، این اتفاق ها نمی افتاد. شاید اگه بچه های کانون انقدر شدید باهاش برخورد نمی کردند و کلا از کانون زده ش نمی کردند، این طور نمی شد. شاید اگر اون هایی که بیشتر بهش نزدیک بودند، دست ش رو می گرفتند و نمی گذاشتند این طور پیش بره، حداقل الان داشت تو یه داشنگاه خوب درس می خوند جای اینکه بره سراغ هزار تا کار مشکل دار.
واقعا چرا بعضی وقت ها انقدر راحت از کنار اطرافیان مون میگذریم، بدون اینکه توجه ای بهش بکنیم. چرا خیلی وقت ها نسبت به وضعیت دور برمون هیچ دغدغه ای نداریم. این موضوع با دخالت خیلی فرق داره. بعضی موقع کمک ما و توجه ما می تونه برای بعضی ها خیلی مهم و تاثیر گذار باشه. اگر به سادگی از کنار این قضیه رد بشیم، یه روزی میرسه، مثل امروز من، مثل چی از کارمون پشیمون بشیم ولی پشیمونی فرصت از دست رفته رو بر نمی گردونه.
حاشیه : نمی دونم اون بنده خدا الان کجاست. ولی امیدوارم وضعیت ش به تر شده باشه. امیدوارم عاقبت به خیر بشه.
حاشیه : اسم "خسرو" بر گرفته از داستان توی کتاب ادبیات فارسی ه.(همونی که یه پسر با استعداد و ورزش کار بود ولی آخر معتاد شد و ...)