دفترچه یادداشت

صرفا کلماتی ست برای ثبت شدن؛ نه شخصی و نه غیر شخصی

دفترچه یادداشت

من نیز دوست دارم روزی همچون او، سبک و آرام، به سوی افق اوج بگیرم و از این سرزمین هجرت کنم زیرا که متعلق به اینجا نیستم. اما برای رفتن و رسیدن باید "مهاجر" بود.

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

باسمه تعالی


خیلی وقته سراغ "حافظ" نرفتم. ناسلامتی یه زمان هایی باهاش یه سر و سرّی داشتم. با خیلی از بیت هاش داستان ها و خاطره ها دارم. یه زمان هایی بود که با هم عالمی داشتیم. هر غزل ش و هر بیت ش یه کلید واژه مهم بود. که وقتی استفاده ش می کردم. به اندازه چند صفحه مطلب همراه ش داشت. خیلی وقته سراغ "حافظ" نرفتم. یه دونه نسبتا کوچیک ش رو روی میزم دارم. البته بزرگتر و خوش خط ترش هم هست ولی کامل نیست. کوچیک تره رو بر میدارم و از قاب ش بیرون میارم ش. نمیدونم چه نیت ی بکنم. فقط دلم می خواد این وقت شبی خودش یه دریچه ای برام باز کنه. با کلی دل دل کردن آخر انگشتم رو یه جا نگه می دارم. بازش می کنم. ناخودآگاه سمت چپ رو نگاه می کنم.


       دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم          واندرین کار دل خویش به دریا فکنم

          از دل تنگ گنه کار برآرم آهی          کاتش اندر گنه آدم و حوّا فکنم

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست          میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

        بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه          تا چو زلف سر سودازده در پا فکنم

  خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست          عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم

      جرعه جام برین تخت روان افشانم          غلغل چنگ درین گنبد مینا فکنم

  حافظا تکیه بر ایّام چو سهو ست و خطا          من چرا عشرت امروز به فردا فکنم


همیشه اعتقادم این بوده که مزخرف ترین قسمت این فالنامه ها، اون جایی که تعبیر نوشته برای شعر. واقعا کل شعر رو به افتضاح میکشونه. اما اینبار خوندم ش.


ای گرامی، همان طور که از این غزل بر می آید شما باید دلی مثل دریا داشته باشید و صبر کنید که آنچه را که به دنبالش هستید زمان می خواهد و حالا وقت آن نرسیده است و این قفلی که به دل شما زده شده است توسط خود شما بوده و باید با توسل به حضرت حق آن را برطرف کنید بدانید که با اصلاح خود به آرزوهایتان خواهید رسید.


همچین هم بد نگفته بود. ولی مثل همیشه چیزی بود که خود آدم میدونه. و در نهایت تمام احساس شعر رو خراب کرد.


داشتم کتاب رو می بستم. دوباره ناخودآگاه چشمم افتاد طرف راست صفحه. اگر چشمام رو میدیدم میگفتم "چشمام یه برقی زد وقتی به طرف راست کتاب افتاد". رسما (!) با این یکی زندگی کردم. پر اون کلید واژه هایی ه که می گفتم.


  صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم          تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود          مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

      آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات          در یکی نامه محال است که تحریر کنم

       با سر زلف تو مجموع پریشانی خود          کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

     آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد          در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

   گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد          دین و دل را همه در بازم و توفیر کنم

   دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگو          من نه آنم که دگر گوش تبزویر کنم

     نیست امّید صلاحی ز فساد ای حافظ          چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


حاشیه : شرمنده، رسم خط ش مربوط به کتاب ه. تغییرش ندادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۰۳
مهاجر

دیشب داشتم به خیلی چیزها فکر می کردم. متوجه یه چیز جالب شدم؛ هر چند که ربط زیادی نداشت.


دوم خرداد، روز پرواز آخر مهاجر بود.


حاشیه : خیلی سعی کردم با پیامک این پست رو بذارم ولی نشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۳
مهاجر